قسمت ۹۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۸۹ (قسمت نهصد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
توران که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون گفت: غلط کرده مرتیکه. زر یامفت زده. واهیک شبانه روز تو عمارت آقام جون میکند و منم چشمم بهش بود. حتی چند وقت اولی که اومده بودن، از عمارت هم بیرون نرفت، حتی برای حمام. کشیکش رو میدادم. دو سه روز یکبار ظهرها اگه آفتاب بود لخت میشد و میپرید تو حوض پشتی عمارت که دید نداشت. بعد هم خودش رو کف مال میکرد و چندتا سطل آب میریخت رو سرش و به دو میرفت توی زیر زمین. اصلا اون و پاپا کسی رو اینجا نمیشناختن غیر از پیشکار آقام. زبون آدم دروغگو رو باید از قفا برید…
دیدم خواهر انگار تیرم داره به خطا میره، توران موضع گرفته و به این راحتی زیر بار این حرفا نمیره. خدا از سر تقصیراتم بگذره. مجبور شدم هرچی گِل زبونم میاد بگم و از واهیک مایه بزارم. هر چی بود اون خدابیامرز دیگه زنده نبود که بخواد بیاد شهادت بده، یا به جاییش بربخوره و زیانی تو کارش باشه. پشت هم هی بد واهیک رو گفتم و از اینکه چه فکرای شومی تو سرش بوده و خسرو اتفاقی یه روز تو چایخونه حرفای واهیک رو میشنفه و بعد هم تعقیبش میکنه و میبینه که با اون دختره توی یه باغ قرار گذاشته و همدیگه رو دیدن. حتی گفتم که دختره یه معجون افلاطون درست کرده بوده که توش سم ریخته بوده، میده به واهیک که بیاد یه طوری با شراب به خورد جمشید خان بده، که خسرو بین راه جلو واهیک سبز میشه و با هم درگیر میشن و ظرف معجون رو میشکنه. میخواسته بیاد همه چی رو به جمشید خان بگه که میبینه واهیک و پاپا رو از عمارت انداختن بیرون. سر همین دیگه حرفی نمیزنه. بعدش هم که دیگه گرفتار میشه و نمیتونه بره سری به توران بزنه.
توران اشک میریخت و انکار میکرد. رفتم نشستم کنارش و بغلش کردم. گفتم: چه میشه کرد خانوم؟ زندگی همینه. آدم خیلی چیزا حتی به مخیله اش هم خطور نمیکنه که این ریختی باشه ولی تا سر حساب میشه میبینه انگار همه خوشیهاش تو خواب بوده. خسرو میگفت بعد از این قضایا میخواسته جبران مافات کنه، واسه همین شما رو آورده تو این خونه. کج خلقیش هم از ناراحتیه خانوم نه از خصومت.
گفت: دیگه چه فرقی میکنه حالا؟ من زن اون نیستم دیگه. شدم زن آقاش…
گفتم: اونم واسه همینه که سرخورده است. ولی گفت هر کاری از دستش بربیاد میکنه. حتی به خاطر شما بوده که رفته دنبال برزو خان! تا میفهمه برزو خان چشمش دنبال یکی دیگه است، فقط محض خاطر شما میره که نگذاره قضیه اش پا بگیره.
گفت: غلط کرد. اون داره حرص خودشو میزنه. هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره.
گفتم: شما هم دیگه زیادی بدبینی خانوم. من خودم با این گوشای خودم شنفتم که داشت به سحرگل میگفت بایست اسبابشون رو جمع کنن و از اینجا برن قلعه ی خان توی ولایت. فقط واسه اینکه شما احساس ناراحتی نکنی و سحرگل نخواد هر روز با شما دهن به دهن بشه.
خسرو خان خودش به من گفت که نمیتونه جلوی برزو خان یا سحرگل طرف شما رو بگیره. میترسه خیال بیخود کنن. واسه همین تندی میکنه. ولی واقعیت اینه که تو دلش داره مث شمع آب میشه!!
توران پا شد، چارقدش رو سرش کرد و راه افتاد. گفتم: کجا خانوم؟
گفت: تو کارت نباشه. بایست یه چیزایی رو خودم معلوم کنم.
از اتاق رفت بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…