قسمت ۶۱۱ تا ۶۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚

یه عالمه آدم که تا حالا تو عمرم به این تعداد ندیده بودم جمع شده بودن و داشتن گل سرمون میریختن و کاچی نذری به همدیگه میدادن.
به برزو گفتم: چه خبره؟
گفت: به میمنت ورود ماست! کلی وقت بود این مردم و خان والا-آقام را میگم- نذر و نیاز کرده بودن که من سر و سامونی بگیرم!
جلوتر یه قلعه کوچیکتر بود که یه راست رفتیم طرفش و همین که وارد شدیم دیدم خان والا و یه عالمه دیگه واستادن تو شاه نشین و با لب خندون دارن به ما نگاه میکنن. بینشون فخری هم بود! از همون بالا که وایساده بود چشم تو چشم شدیم با هم! دلم هری ریخت پایین. دیدم اینجا هم دست از سرم بر نمیداره.
رو کردم به برزو و با اخم و تَخم بهش گفتم: تو که گفتی زن نداری! میخوای منو هوو کنی سر یکی دیگه؟
انگار تعجب کرده باشه گفت: ندارم! کی گفته دارم؟
فخری را نشون دادم و گفتم: پس این لندهور کیه؟
اخمهاش را تو هم کشید و گفت: این فخرالملوکه! ننه ام. هنوز نیومده و هیچی نشده چرا باب عروس و مادر شووری را داری وا میکنی؟
آب دهنم را قورت دادم. متحیر مونده بودم. گفتم: راستی راستی ننه اته؟ زنت نیس؟
قبل اینکه جوابم را بده رسیدیم به جایگاه و از اسب پیاده شدیم. داشتم هی خدا را شکر میکردم و مونده بودم تو مجربی این دعای بی بی سه شنبه که میتونه همچین یهو همه چیزو از این رو به اون رو کنه!
با ساز و دهل اومدن پیشوازمون و فخری عنر عنر جلوتر همه داشت میدوید و یه خنده ی آکله هم انداخته بود رو لبش و هی عروس خانوم، عروس خانوم میکرد. تو اون حال نمیدونستم بایست نفرینش کنم یا دعاش کنم که باعث و بانی این دعا شد و بالاخره همه چی برام عوض شد!
اومد جلو و با خنده بغلم کرد و بعد یه نگاه تو صورتم کرد و رو به برزو گفت: نه، بدک نیس!
برزو هم گفت: دیگه عروس بعض این گیرت نمیاد فخرالملوک خانوم.
بعد هم خندید. فخری یک ماچ به این لپم کرد و تا اومد یه ماچ به اون لپم بکنه در گوشم گفت: کورخوندی دغلباز. خودم زیر پاتو میروفم! خیال کردی به همین مفتیاس؟ هنوز قولی که بهم دادی و کاری که بایست میکردی یادم نرفته. خودم مچت را میگیرم و رسوات میکنم!
بعد هم خودش را کشید کنار و با خنده بلند گفت: به میمنت و مبارکی ایشالا. فقط چندتا کلفت خبر کنین بیان عروس را ببرن حموم که خیلی بو میده!
خان والا داشت با برزو دست و روبوسی میکرد که چند تا کلفت گنده اومدن و دست و پام را گرفتن و بردن. برزو هم انگار که نمیدید و نمیشنفت فقط حواسش به چاق سلومتی با آقاش بود و فخری هم بلند بلند میخندید.
تا اومدم به خودم بجنبم دیدم مث هندونه پرتم کردن وسط خزینه و یه دلاک لخت و پتی که پســتونهاش از گندگی و درازی میسرید جلوی پاش اومد سراغم…

گفت: همچین بشورمت که تا آخر عمر تمیز بمونی و هوس نکنی زیر پای پسر خان بشینی! خیال کردی عروس فخری خانوم شدن به این مفتیاس؟ این کلاه برا سرت گشاده. خیلی هم گشاده!
میخواستم حرف بزنم و بگم که من فخری را میشناسم و روز اولم نیس که باهاش طرف حسابم. ضمن اینکه این خود فخری بود که منو تو این دام انداخت. ولی امون نمیداد و تا میخواستم دهن وا کنم یه تاس آب جوش میریخت رو سرم. بعدش هم با اون هیکل گنده و مچهای کَت و کلفتش چهار دست و پام را گرفت و انداختم لب خزینه و با کیسه افتاد به جونم.
گفت: کم نبودن اون پتیاره ها که مث تو اومدن اینجا و خواستن زن برزو خان بشن. ولی تک تکشون اومدن زیر دست خودم. سالم از اینجا بیرون نرفتن!
بعد هم شروع کرد، همچین سفت میکشید که پیدا بود میخواد پوست تنم را غلفتی ور بیاره. ولی نمیدونم چی شده بود که کارای خدا، اصلا انگار نه انگار بود برام و بهم اثر نمیکرد. حتی با اون هیکلش رفت نشست رو گرده ام و اون پســتونهای دراز گنده اش را انداخت پس کله ام که نفسم بند بیاد و خودش شروع کرد هی ترق و توروق خواست کمرم را ناقص کنه و استخوونام را خورد. ولی کارگر نبود شگردش.
خوب که از نفس افتاد پا شد و یه نگاهی بهم کرد. دید بهتر از وقتیم که آوردنم تو حموم. یه سری تکون داد و داد زد: بیاین ببرینش! این سوای اون قبلیاس!
همون کلفتهایی که آورده بودنم تو حموم باز پیداشون شد و بردنم یه لباس درست و حسابی تنم کردن و بردنم بیرون. وارد امارت که شدیم دیدم یه عالمه آدم جمعن و انگار مدتهاست فکر اینجا را کرده باشن بردنم نشوندنم پای یه سفره ی عقد و بعد هم تا به خودم بیام دیدم شدم زن برزو. کلی بزن و بکوب راه انداختن و بعدش هم برزو اومد گفت: اینجا رسم بر اینه که داماد بعد از عروسی بایستی بره شکار و شوم اول را با گوشت شکار خودش با زنش بخوره. بعد هم صدا کرد و اون دوتا زره پوش دیگه که میدونستم یکیشون همایونه اومدن و خود و زره تن برزو کردن و سوار اسب تاختن و از قلعه زدن بیرون!
همه اونهایی هم که تو مجلس بودن یهو تاریدن و همه جا خلوت شد. دیدم فقط من موندم و فخری که داشت با یه خنده ی مرموز و شیطانی میومد طرفم. حس کردم که قصد جونم را کرده. سر همین پا گذاشتم به فرار و خواستم که از دستش خلاص بشم که سر از یک زیر زمین در آوردم. در را بستم و چفتش را از پشت انداختم. برگشتم دیدم سه تا زن روبنده سفید توی زیر زمین سر یه سفره بی صدا نشستن. نشستم سر سفره و شروع کردم به التماس بهشون که منو از دست این نجات بدین که میخواد سر به نیستم کنه!

یکیشون روش را کنار زد. تو نظرم اومد که ننه امه. آروم گرفتم. قبل از اینکه صداش کنم گفت: من بی بی حورم!
بعد اشاره کرد به اون دوتای دیگه و گفت: این بی بی نوره و اینم بی بی سه شنبه.
گفتم: دستم به دامنتون. اینجا کجاست که من اومدم؟ از تو آینه افتادم اینور و دیگه پیداش نمیکنم که برگردم! من وسط دعای همین بی بی سه شنبه بودم تو خونه ی وجیهه که یهو همچین شد!
گفت: بایست نذرت را ادا کنی تا بتونی برگردی! سفره بنداز و کاچی درست کن و بده به هفت تا زن مومنه. مایحتاج سفره را هم از هفت تا خونه بگیر.
گفتم: من اینجا کسی را نمیشناسم. از کی بگیرم آخه؟
سه تایی با هم گفتن: برو گدایی کن! نذرت را ادا نکنی بلاست که از زمین و زمون برات میباره!
تا اومدم بگم که منو چه به گدایی و این حرفا، هر سه تا تو یه چشم به هم زدن غیب شدن. ترس ورم داشت که نکنه اینجا بمونم و آینه را پیدا نکنم. با اینکه به این چیزا اعتقادی نداشتم و به نظرم باد تو قفس کردن میومد ولی دیدم چاره ای ندارم. مجبورم. در زیر زمین را وا کردم و یه سر و گوشی آب دادم. خبری از فخری نبود. یه فکری زد به سرم. رفتم تو مطبخ و از آشپز چندتا ظرف و یک من آرد گرفتم و آوردم توی امارت. آرد را ریختم تو ظرفها و چیدم پشت در هفت تا اتاق. بعد هم رفتم دونه دونه در اتاقها را زدم و آرد را گدایی کردم و برگشتم تو زیر زمین. کاچی که حاضر شد ریختم تو همون ظرفها و چیدم تو یه مجمع. از اینور به اونور امارت شش تا کلفت را پیدا کردم و کاچی را دادم بهشون. نمیدونم مومنه بودن یا نه. ولی چاره ای نداشتم. گفتم ایشالا که هستن! داشتم پی هفتمی میگشتم که یهو باز سر و کله ی فخری پیدا شد و تا کاسه را دستم دید پرسید: این چیه دستت؟
تا بیام باهاش آره و نه بکنم و حرفی بزنم انگشتش را هل داد تو کاسه و گذاشت دهنش. مزمزه کرد و بعد کاسه را از دستم گرفت و سر کشید و تهش را هم لیسید!
منو بگی داشتم از غصه دق میکردم. اون شش تا نمیدونستم کین و چکاره ان، ولی این یکی را حتم داشتم که مومنه نیست. خودم هزار بار دیده بودم نجسی میخورد و جلو این فرنگیا که میرسید پر و پاچه اش را نمایون میکرد.
کاسه را از دستش گرفتم و کوبیدم رو زمین و خوردش کردم و داد زدم: زنیکه ی چسان فسانی شکم گنده. خیال کردی تو زودتر اومدی اینور و اینا را خام کردی من حالیم نیس؟ اگه خودم اول اون آش را خورده بودم حالا تو بایست جلوم دولا و راست میشدی. دلم به حالت سوخت که اومدم تو اون مجلس. بایست به جای اون وجیهه در به در خودت را نفرین میکردم که حالا جای اینکه خانوم این خونه هم باشی و بخوای کاچی منو سر بکشی و نذرم را خراب کنی، یباره ریق رحمت را سر میکشیدی. بست نبود همه ی اون جفاهایی که در حقم کردی که اینجا هم دست از سرم ور نمیداری؟
فخری براق شده بود بهم و نفس نفس میزد و زل زل تو چشام نگاه میکرد.
گفت: غربتی دگوری، معلوم نیست از کدوم خیرخونه ای پا شدی اومدی زیر پای پسرم نشستی که اونو مال خود کنی، تازه زبون درازی هم میکنی؟ بلایی به سرت بیارم که تو کتاب بنویسن!
بی همه چیز نذرم را خراب کرده بود و مهمتر از همه راه برگشتم را بسته بود تازه داشت جفنگیات هم سر هم میکرد و هر دری وریی از دهنش در میومد میگفت. طاقتم تاق شد و گفتم: هرزه ی بی همه چیز، خیال کردی کی هستی که همچین حرف میزنی. خدا میدونه با اون فرنگیا…
همون وقت صدای بوق و شیپور بلند شد و صدای جارچی اومد که برزو دست پر از شکار برگشته…
فخری چشمهاش را تنگ کرد و گفت: امشب که پشت در اتاقتون کشیک دادم و پا وایسادم که دستمال شب زفافتون را برزو بیاره تحویلم بده معلوم میشه کی چه کاره اس!
یهو انگار آب سرد ریخته باشن روم.

فکر اینجاش را نکرده بودم! میدونستم آخرش، بالاخره هر وقتی باشه و فخری بفهمه که زن برزو بودم هر طوری شده میخواد موش بدوونه توی کار.
برزو با دست پر اومد تو. برای اون شب سور و ساتی راه انداختن و فخری هم جلوی برزو چیزی به رو نمی آورد، ولی به طوری باهام رفتار میکرد که: امشب سر پل خر گیری، بالاخره گیرت میندازم!
منم که نذرم خراب شده بود و دیگه امیدی به برگشت نداشتم کل مجلس را تو این فکر بودم که چطور از زیر بار امشب شونه خالی کنم. ولی آخر، مجلس تموم شد و ما را با سلام و صلوات فرستان طرف حجله. قبل از اینکه برزو بخواد بیاد تو اتاق فخری کشیدش کنار و کلی باهاش حرف زد. منم از یه طرف فخری را که میدیدم غیظم بیشتر میشد که چطوری تو دامش افتادم و خامش شدم و همراهش اومدم تو اون مجلس و از یه ور هم تو دلم آشوب بود که برزو چه فکری میکنه.
بالاخره برزو اومد و دستم را گرفت و بردم توی اتاق. وقت رفتن هم فخری با ایما و اشاره بهم گفت که حواسم بهت هست!
رفتار برزو درست عین همون اولی بود که تو قلعه دیدمش و شدم زنش. همچین که دید انگار حوصله ندارم و انگار ترسیده ام کلی شوخی و خنده سرم در آورد. نمیدونست واهمه ام از چیه! بعد که دید انگار این کارا فایده ای نداره و نگرونیم تموم شدنی نیست گفت: خب بگو بینم خاتون، چی دلت میخواد که بگم بیارن بلکه دلت رام ما بشه؟
منم یه نگاهی چرخوندم تو اتاق و اونی که راستی تو دلم بود را به زبون آوردم و گفتم: دلم یه آینه میخواد. با دوتا شمع!
یه نگاهی با تعجب بهم کرد و گفت: آینه؟ اونم اینجا؟ کراهت داره! اگر هم بود روش را مینداختم که پیدا نباشه….
این حرفو که زد پشتم را کردم بهش و نشستم. یکم ان و من کرد و بعد گفت: باشه. به جهنم. هرچی تو بخوای.
رفت در اتاق را وا کرد و گفت: برین یه آینه با دو تا شمع پیدا کنین بیارین اینجا.
صدای فخری میومد که از پشت در داشت نصیحتش میکرد و عز و جز میکرد. برزو آخرش راضیش کرد و اونم یکی را فرستاد دنبال آینه.
چیزی نگذشته بود که در را زدن. یکی اومد داخل آینه و شمعدون به دست! به نظرم آشنا میومد. گفتم بزارش بغل دیفال و شمعهاش را روشن کن. گذاشت. کبریت که کشید و خواست شمعها را روشن کنه قیافه اش را دیدم. آفاق بود. شمعها را رو شن کرد. با چشمهای دریده خیره شده بودم بهش. کارش که تموم شد شروع کرد انگشتهاش را لیس زدن.
برزو گفت: کارت تموم شد؟ زود بزن به چاک.
گفتم: چرا داری انگشتهات را میلیسی؟
گفت: اینها را از تو زیر زمین آوردم. شمعها زیر یه دیگ بود که انگار توش کاچی پخته بودن. خواستم بردارم انگشتهام مالید لب دیگ.
بعد هم یه خنده ای کرد و گفت من هفتمی بودم و از اتاق رفت بیرون.
برزو گفت: اینم از آینه و شمع. تمومه؟
گفتم: آره. فقط باید قبلش یه نگاهی تو آینه بندازم.
دویدم طرف آینه و چشمهام را بستم و خودم را پرت کردم طرفش. صدای شکستن نیومد. آروم چشمهام را باز کردم. تو اتاق نذر وجیهه بودم….

آروم چشمهام را باز کردم. تو اتاق نذر وجیهه بودم. از وضعی که تو اتاق دیدم جا خوردم! همه ی اونهایی که دور سفره بودن تو حالتهای مختلف دراز کش افتاده بودن و انگار که افیون زده باشن تو یه عالم هپروت نئشگی داشتن سیر و سلوک میکردن و یه چیزایی زیر لب زمزمه میکردن. تنها کسی که هوشیار هنوز سر سفره نشسته بود ملیحه بود که داشت با آب و تاب ته قصه اش را تعریف میکرد و به خیال اینکه با شور و حالی که اون سر سفره داده به جمعیت، همه رفتن تو عالم خلسه و دارن با خلوص از درگاه احدیت طلب نیاز میکنن!
هنوز یکم چشمام تار میدید و به شدت عطش کرده بودم. اول چشم انداختم و دنبال اون سه نفر با روبنده سفید گشتم. خبری ازشون نبود که نبود!
دنبال فخری گشتم. دیدم اونور اتاق همونطور که درازکش رو زمین افتاده، لنگش رفته تو یقه ی وجیهه و داره تو اون هپروتی که هست برای خودش بشکن و بالا میندازه! راسیاتش خواهر، بهش حسودیم شد. حتی تو اون حال هم دل مشنگ تر از من بود و معلوم نبود چه خواب و خیالی داره میبینه که همچین خوشش بود.
حواسم رفته بود به فخری که صدای ملیحه اومد که گفت: انشالا که قبول باشه!
روم را که اونور کردم دیدم کاسه ی آشی را که تا ته خورده بود گذاشت وسط سفره! تا اومدم چیزی بگم، سرش را گذاشت کنار سفره و چادرش را کشید روش و رفت همونجایی که بقیه رفته بودن و شروع کرد برای خودش به خوندن و بشکن و بالا زدن که: اومدی به پشت بوندی…اومدی فرشو تکوندی…اومدی گردی نبوندی…اومدی خودتو نشوندی…
نگام را چرخوندم دور اتاق. پی آفاق گشتم ببینم تو چه حالیه که حالا این ضعیفه بایست ناجی من شده باشه و آینه را برام ردیف کنه و از اون مخمصه درم بیاره! دیدم اونم قاطی بقیه نیست! یا اگر هم بود من تو اون حال نمیدیدم!
اینور فخری هی داشت خوشیش بیشتر میشد، طاقت نیاوردم که بیشتر از این تو اون بهشتی که رفته بود بمونه! همونطور نشسته، کـون سرک خودمو کشیدم طرف سفره و یه تاره آب یخی که اون وسط بود را ورداشتم و هوفی ریختم رو سرش. یهو از جا پرید و انگار که نمیدونست کجاست و کیه شروع کرد مث مه و ماتها دور و برش را نگاه کردن.
گفتم: حالت خوبه فخری خانوم؟
یکم زل زل نگاه کرد به دور و بر انگار تازه فهمیده باشه کجاست و چه خبره گفت: خوب جایی بودم. داشتم تو فرنگ…
گفتم: الان وقت قصه حسین کرد گفتن نیس. پاشو خودتو جمع و جور کن بریم. اینها از این حال در بیان معلوم نیس اینجا چه بساط و بلبشویی به پا بشه.
تازه یادش افتاد کجاییم و برای چی اومده بودیم. گفت: این چه نفرینی بود کردی حلیمه؟ اگه اینها هم مث من تو خوشی سیر کنن که به قام سگ نمی ارزه نفرینت! گفتم میخوام وجیهه را خونه نشین کنی….اصلا کجاس اون زنیکه؟
گفتم: نشستی رو صورتش!
جلدی پا شد. وجیهه سیاه شده بود! فخری وحشت زده گفت: چه خبره؟
آینه را از سر سفره برداشتم و رفتم بالا سر وجیهه و گرفتم جلو صورتش. فخری با چشمهای وغ زده داشت نگاه میکرد. گفتم: نفرین اثر کرده. جون نداره. نفسش بالا نمیاد!
فخری که ترسیده بود با عجله دوید از اتاق بیرون. رفتم دنبالش. گفتم: اگه بریم دستمون رو میشه.
چند تا قابلمه و یه سطل کنار حوض بود. گفتم بایست آب کنیم بریزیم رو سر و صورت بقیه. اگر نه بیدار بشن ببینن ما نیستیم میبندن به خیک ما که وجیهه را کشتیم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ