قسمت ۶۰۶ تا ۶۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
در وسط اتاق وا شد و کلفتهای وجیهه دوتا مجمع بزرگ را که گذاشته بودن رو سرشون آوردن تو. فخری یه سیخونک به من زد و یواشکی گفت: آدم گدا و این همه ادا؟ خوبه مجلسهای منو دیده و یه چیزی یاد گرفته…
دخترا مجمع ها را گذاشتن زمین و شروع کردن کاچی ها را چیدن تو سفره. نگام افتاد تو آینه. اون سه تایی که روبنده زده بودن انگار تو آینه زل زده بودن به من. خیره شدم تو آینه بهشون تا بلکه نگاشون را ازم بگیرن. ولی فایده ای نداشت. همونطور بی اینکه سرشون تکون بخوره روشون به آینه بود!
معذب شدم. یکم این پا اون پا کردم و خودم را کشیدم عقب که تو آینه پیدا نباشم. نگام افتاد به کاسه های کاچی. کسی دست نمیزد هنوز.
وجیه الملوک گفت: تا کاچیها یکم خنک بشه آش اماج هم حاضره. اون هم بیاد سر سفره بعد دعا را شروع کن ملیحه خانوم!
یکی از زنها سرش را تکون داد و گفت: چشم. تا سفره تکمیل بشه یه صوات بفرستین…
همه بلند صلوات فرستادن. دیدم بعیده کاری از دعا و نفرینم اینجا بر بیاد! بایست خودم را میرسوندم سر دیگ آش. خواستم بلند شم. فخری پته ی چادرم را گرفت. اشاره کرد: کجا؟
گفتم: تا شروع نکردن میرم مستراح و زود میام.
بعد هم تو یه فرصت مقتضی که وجیهه حواسش نبود از همون در وسط اتاق یواشکی رفتم تو اتاق بغل و خودم را رسوندم به مطبخ. یکی بالاسر دیگ ایستاده بود و داشت با یه چوب بلند آش را هم میزد. چشمش که به من افتاد سلام کرد. گفتم: سلام آبجی. خدا خیرت بده. حاجت روا شی ایشالا. قربون دستت بده قبل اینکه آش را بکشین منم یه هم بزنم، بلکه خدا عنایتی کرد و حاجت ما را هم داد!
موند تو رودربایستی و با اکراه چوب را داد دست من. چند دوری دیگ را هم زدم و تو یه فرصتی که حواسش نبود اومدم نصف بسته را خالی کنم تو دیگ. یهو روش را برگردوند. سر اینکه لو نره قضیه مجبور شدم همه ی بسته را انداختم تو دیگ و خوب هم زدم. بعدش هم چوب را دادم دستش و برگشتم تو اتاق، نشستم سر سفره.
فخری گفت: خوش موقع اومدی. فامیلتون هم اومد بالاخره…

نگاه کردم دیدم آفاق نشسته بالای سفره! چشم تو چشم شدم باهاش! دلم میخواست همونجا سر هر چی فحش و نفرینه بکشم بهش سر اون اولاد ناخلف عیاشش. هر چی باشه احد هم از رگ و پی این بود. همون کسی که شد قاتل جون خورشیدم و بانی شر شد و دختر طفلک را ناکام فرستاد زیر یه خروار خاک.
دید زل زدم بهش یه سری تکون داد. زنیکه فکر کرده بود سلام ازش طلبکارم. سر تکون دادم و بیشتر خیره موندم تو چشماش. مونده بودم عندلیب چطور عاشق این شده؟ پیدا بود جوونیهاش هم مالی نبوده. ابروهای پاچه بزیش را اگه هر روز تر و تمیز نمیکرد میشد مث گیس خورشید بافت! چشمهاش هم که رنگ درست و حسابی نداشت. اگه یکم بی رنگ تر بود میشد عسلی، ولی حالا که دقت میکردم رنگ ریق بچه شش ماهه بود! اگه قرار نبود عندلیب باهاش حرف بزنه و بهش قول نداده بودم که کار را ردیف میکنم ببینتش، همون آن نفرینش میکردم و قال را میکندم!
وجیهه از دم در رو به مطبخ داد کشید: بسه دیگه جا افتاده. بریزین تو کاسه و بیارین. مردم معطلن!
بعد هم رو کرد به جمعیت داخل اتاق و گفت: ببخشین تو رو خدا. اینبار نمیدونم چرا دیرپز شد این اُماج.
سرم را بردم دم گوش فخری و گفتم: خانوم، از این آش نخور!
برگشت یه نگاه چپ بهم کرد و گفت: چه حرفا! مگه میشه؟ آش نذره. نخوریم هم گناه داره، هم حاجت روا نمیشیم! نذری را که نمیشه رد کرد! چرا نبایست بخورم؟
گفتم: کاچی که هست. از این بخور. حتمی که نبایست هر چی نذر میکنن را آدم بخوره! ولی هر طور خود دانی. همینقدر بگم که نفرینی که به این وجیه الملوک کردم گرفته به آش! هر کی بخوره و هر طوری بشه پای خودش!
چشمهاش را دروند و گفت: پس بقیه چی؟ من که کاری به کار اونها نداشتم. میخواستم همین یکی را…
گفتم: بگیر نگیر داره و کم و زیاد. اونی که بایست بهش کارگر بیوفته بیشتر از بقیه اثر میکنه روش! بعد هم بعضی وقتا یه چیزایی در همه. تر و خشک را با هم میسوزونه. دست منم نیست. لابد اینایی هم که اینجان و از اون آش میخورن یه کاری کردن سابقا که حالا مجبورن تاوون پس بدن!
فخری شروع کرد هی سر جاش تکون تکون خوردن. بیقرار شد از این چیزی که شنفت. منم چاره ای نداشتم جز اینکه به حرف عندلیب اطمینون کنم! همون دیشب بهش گفتم من که کِیل این دستم نیس. اومدیم و زیاد دادم خورد. اونوقت…
گفت: نترس. اونی که داده اینو گفته هرچقدرم زیاد بخوره کسی آخرش مردنی نیس. تهش جای یه هفته دوماه میوفته گوشه خونه.
وجیهه باز داد کشید: از همون در بیارین که سقف بالاسرش باشه…
ملیحه خانوم باز یه صلوات چاق کرد و همه صلوات فرستادن. باز نگام افتاد تو آینه سنگی و دیدم اون سه نفر با روبنده سفید زل زدن بهم. خودم را از تو آینه کشیدم کنار. آش را آوردن و با صلوات چیدن سر سفره. وجیه الملوک اومد نشست کنار ملیحه و گفت: بسم الله. شروع کن.

ملیحه اول یه دعا خوند و بعد گفت: خانومها التفات کنن. همه ماشالا آداب این سفره را میدونین. هرکی هر حاجتی داره تو نظر بیاره، ایشالا که حاجت روا بشه. بانی این سفره را هم یادتون نره. اگه لایقش باشیم ایشالا که بی بی حور و بی بی نور و بی بی سه شنبه هم حاضر میشن سر سفره و دست خالیمون نمیزارن.
بعد هم باز یه صلوات چاق کرد و قرآن جلوش را وا کرد و شروع کرد به خوندن. ناخواسته باز نگام افتاد تو آینه سنگی و اون سه تا زن! پیش خودم گفتم وقت خوردن که بشه مجبور میشن روبنده ها را بدن کنار و بالاخره میبینم که پشت اون نقاب سفید چیه! همون وقت به نظرم اومد که یکیشون روبنده اش را پس کرد. جا خوردم. نسرین بود. وردست فخری! تندی از آینه رو برگردوندم طرفش. همونجایی که نشسته بود سر سفره. دیدم هر سه تا سرجاشون نشستن و روبنده هاشون را هم پس نکردن! نمیدونم چرا همچین دیدم!
گفتم لابد یه چیزی بوده که نسرین اومده تو نظرم! با اینکه اعتقاد درست و حسابی به این چیزا نداشتم تو دلم گفتم: اگه این سفره حاجت میده راستی راستی، بزار حاجت اونو بده. بعد هم حواسم رفت به سفره ببینم کدوم یکی اول دستش میره طرف کاسه ی آش!
تقریبا همه اونایی که اونجا بودن چشمهاشون را بسته بودن و داشتن زیر لب برای خودشون یه چیزایی میخوندن. پیدا بود که خواسته هاشون از این سفره کم نیست!
ملیحه خوند: صدق الله العلی العظیم…. صلوات ختم کنین.
همه فرستادن. گفت: تا من قصه ی بی بی سه شنبه را میگم شما هم بفرمایین از نذریها میل کنین….
فخری سرش را آورد نزدیک و گفت: ببینم چند مرده حلاجی!
گفتم: بشین و خوب نگاه کن. سازش را قبلا زدم، بعد از مجلسه که صداش در میاد!
فخری انگار قند تو دلش آب کرده باشن یه خنده ای از ته دل نقش بست رو صورتش. بعد یهو خنده اش را خورد و گفت: حالا ما از این آش نمیخوریم شک نکنه کسی؟ گندش در نیاد یهو؟
دیدم پر بیراه نمیگه. یه فکری کردم و گفتم: یه نوک قاشق بخوری طوری نیس. بیشتر نخور.
گفت: مطمئنی؟
سر تکون دادم. ملیحه قصه اش را شروع کرد: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. در زمان‌های قدیم مردی بود که یک دختر داشت و زنش مرده بود…
فخری سر اینکه بقیه ببینن که از آش میخوره بلند گفت: بسم الله.. بفرمایین…
بعد هم یه قاشق پر از آش را گذاشت تو دهنش و قورت داد…

یه سیخونک بهش زدم و گفتم: چکار میکنی؟ خوبه گفتم یه نوک قاشق بیشتر نخور!
گفت: مجبور شدم. دیدی که همه داشتن رک نگاه میکردن. حالا هم طوری نشده! تو که ازت بر میاد یه کاری کن به من کارگر نیوفته خیلی!…
بعد هم یه خنده ای اومد رو لباش و گفت: نمیدونم از نفرین توست یا دست پخت اینا خوب شده! خیلی خوشمزه اس!
همون وقت وجیهه صدام کرد. رو گردوندم طرفش. گفت: بفرما حلیمه خاتون. نذره. بخور که ایشالا حاجتت را تو همین مجلس گرفتی!
یه پوسخندی زدم و سرم را تکون دادم. داشت رک نگام میکرد. قاشق را برداشتم و یکم به کاسه ی آش ور رفتم. دیدم دست بردار نیست و منتظر مونده که من حتمی از آش بخورم تا خیالش راحت بشه. همه سر سفره شروع کرده بودن به خوردن آش و با ولع میخوردن. مجبور شدم و قاشقم را نصفه نیمه فرو کردم تو آش و گذاشتم دهنم تا بالاخره چشم ازم برداشت.
راست میگفت فخری! تو عمرم آش به این خوشمزگی نخورده بودم. سر چرخوندم طرف اون سه تا. روبنده ها هنوز رو صورتشون بود. هر بار که قاشق را پر میکردن روبنده را با یه دست میدادن جلو و بعد قاشق را میگذاشتن دهنشون.
کم کم حس کردم دارم یه حالی میشم. سرم سبک شده بود و انگار که اتاق پر حرارت باشه یه موجی افتاده بود رو همه چیزایی که میدیدم. ملیحه داشت میگفت: بله خواهرا… اونها بهش گفتن که اگه میخوای از ظلم نا مادریت خلاصی پیدا کنی بایستی که نذر بی بی سه شنبه را ادا کنی. اونم قبول کرد. همینکه از اونجا بیرون اومد دید که سه تا سوار دارن به طرفش میان…
دنیا دور سرم داشت میچرخید. دیگه درست چشمام نمیدید. رو کردم به فخری. اونم چشمهاش را بسته بود و انگار که تو این عالم نباشه داشت همونطور نشسته سرش را تاب میداد و یواش یواش میخندید. نگام افتاد به اونهایی که دور سفره بودن. دست کمی از فخری نداشتن. فقط ملیحه بود که شور قصه را بیشتر کرده بود و با آب و تاب بیشتری تعریف میکرد…
همه تو اون حال بودن الا اون سه تا. نگاه کردم تو آینه. سه تایی که تو آینه بودن کم کم تو موجی که میدیدم محو شدن و تصویر تو آینه شد یه جنگل که سه تا سوار داشتن به تاخت میومدن. رفتم جلو که دست بزنم به آینه که از توش رد شدم و یهو دیدم وسط اون جنگلم و اون سه تا سوار دارن میرسن بهم. خواستم فرار کنم و برگردم ولی خبری از آینه ای که ازش اومده بودم اینور نبود….

پا گذاشتم به فرار. اونها هم با اسب دنبالم کرده بودن و به تاخت میومدن. پشت یه درخت که تنه ی کلفتی داشت پناه گرفتم و خواستم خودمو قایم کنم. ولی تو حین فرار زاغ سیاهم را چوب زده بودن و فهمیده بودن کجا رفتم. رسیدن بهم و شروع کردن دور درخت با اسب تابیدن. زره و کلاهخود تنشون بود و از شمشیرهای لختشون پیدا بود آماده ان که هر آن سرم را بزارن رو سینه ام. از ترس همونطور که دم به گریه بودم چمباتمه زده بودم کنار تنه ی درخت و دستام را سپر سرم کرده بودم و زیر چشمی رفتارشون را میپاییدم.
یکیشون بلند عربده کشید: زود بگو بینم چی میخواستی اینجا نابکار؟ اومده بودی شکار که از پا افتاد هپل هپو کنی و کش بری؟ خیال نمیکردی که خودت بیوفتی تو دام آره؟ حالا که دادم جای شکار دزدی پوستت را بکنن و توش را کاه کنن و آویزون کنن سر در امارت حالیت میشه. درس میشی برای بقیه ی اون مفتخورا!
همونطور که گریه و زاری میکردم سرم را آوردم بالا و با التماس گفتم: به خدا حالیم نیس چی میگین. اصلا نفهمیدم چطوری سر از اینجا در آوردم. همش تقصیر اون فخری چسان فسانیه. اون منو خامم کرد و آورد تو اون مجلس. اصلا اونه که از روز اول روزگارمو سیاه کرده! من اومده بودم فقط یه دعا بخونم سر سفره بی بی سه شنبه و زحمت را کم کنم. کاری به این حرفا نداشتم….
همینطور که داشتم التماس و گریه میکردم یکی از سوارها ایستاد و از اسبش اومد پایین. اون دوتای دیگه هم ایستادن. رو کردم بهش و با زاری گفتم: به خدا من بی تقصیرم. میخواستم از دست فخری و خان خلاص بشم که نمیدونم چطور سر از اینجا درآوردم…
مرد با اون هیکل تنومندش اومد جلو و خیره موند به من. دستش را دراز کرد و گفت: دستت را بده به من خاتون. پاشو. لازم نیس چیزی بگی!
مونده بودم دستم را بزارم تو دست نامحرم یا نه، که امون نداد و خودش دستم را گرفت بلند کرد و بعدش هم خواهر نمیدونی، با اون زور بازوش بلندم کرد و نشوندم روی اسب. هم داشتم از خجالت آب میشدم و هم کیف کرده بودم از قوه ای که داشت. گریه ام بند اومده بود و متحیر از کاری که کرده بود زبونم هم بند اومده بود. کلاهخودش را که برداشت کم مونده بود نفسم هم بند بیاد!
برزو خان بود ولی با یه کپه ریش و جوونتر از الانش! از یه طرف خدا را شکر کردم که دست نامحرم بهم نخورده لااقل! از طرفی هم پیش خودم گفتم حالاست که بخواد تلافی کنه و به پر و پام بپیچه که اینجا وسط جنگل چکار میکردم! آب دهنم را قورت دادم و خواستم حرفی بزنم که رو کرد به اون دوتا سوار و گفت: اقبال بلند به این میگن. زودتر برین و خبر ببرین برای پدرم که زن دلخواهم را پیدا کردم!
یه طوری حرف میزد که انگار منو نمیشناسه! منم حرفی نزدم تا ببینم چی میخواد پیش بیاد! یکی دیگه از سوارها کلاخودش را برداشت و گفت: ولی برزو خان، خان والا رضایت نمیده به این زنیکه دهاتی که بشه زن شما!
قیافه ی اون یکی را که دیدم نمیدونم از ترس بود یا خوشحالی، داشتم قالب تهی میکردم! همایون خان بود! پسر خودم! ولی نمیشناخت…
برزو سرش داد کشید، همین که گفتم. حرف اضافه نباشه. عروسی میگیرم هفت شب و هفت روز. زودتر خبر را ببرین…
همایون اون یکی اسبشون را هی کردند و تاختند و دور شدند. برزو هم پرید روی اسب و پشت من نشست و حیوون را هی کرد.
رسیدیم توی دشت. همینطور میتاخت و من هم یه احساس سبکی محض میکردم. انگار هیچی توی اون دشت وزنی نداشت. نمیدونم چارقد سرم بود یا نه ولی گرمای نفسش را روی رگ پشت گردنم حس میکردم. دلم میخواست این دشت انتهایی نداشت و تا ابد با برزو روی اون اسب میتاختیم. میدونستم اگه به امارت برسیم این خوشی تمومه.
از دور یه قلعه پیدا شد. یه طورایی شبیه قلعه ی خان بود توی ولایتمون. ولی بزرگتر. خیلی بزرگتر. به دروازه که رسیدیم باز شد و وارد شدیم. یه عالمه آدم که تا حالا تو عمرم به این تعداد ندیده بودم جمع شده بودن و داشتن گل سرمون میریختن و کاچی نذری به همدیگه میدادن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ