قسمت ۶۰۱ تا ۶۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

شبش یه خوابی دیدم خواهر که یقین کردم یه اتفاقاتی برام افتاده و جدی جدی یه کارایی ازم برمیاد. خواب دیدم رفتیم دعا و شش تا زن دور سفره نشسته بودن و با خودم میشدیم هفت تا. همه شکل هم لباس پوشیده بودن. چادرهای مشکی سر کرده بودن و برقعهای سفید جلو صورتشون بود. سلام که کردم همگی با هم جواب دادن و به احترامم از جا پا شدن و بعد نشوندنم بالای سفره. همچین یکم هول و ولا داشتم و خجالت میکشیدم از اون جمع. فقط من بودم که صورتم را نپوشونده بودم. دو تا اینور سفره نشسته بودن، دوتا اونور و دوتا هم پایین. یکیشون گفت: شروع کن خاتون!
گفتم: چی را بایست شروع کنم؟ من که بلد نیستم!
روبنده اش را کنار زد. گلاب بود. گفتم: ننه گلاب تویی؟ اینها کین؟ من چکار بایست بکنم؟
گفت: همه آشنان. تو فقط قصه را تعریف کن!
گفتم: بلد نیستم. کدوم قصه؟
گفت: قصه اش مهم نیست. فقط تعریف کن!
نمیدونستم چی باید بگم. سر همین شروع کردم یه چیزایی از خودم بافتن. هرچی قصه ام پیش میرفت روبنده هاشون یکی یکی از رو صورتشون پس میشد و قیافه شون را میدیدم. یکیشون ننه ام بود! یکیشون بلقیس. یکی زغال و اون یکی خورشید.
گفتم: اینها که همه مُردن! بعدش این زغال وسط زنها چکار میکنه؟
داشتم این چیزا را میگفتم که رو صورت یکی دیگه شون هم پس شد. فخری بود. پیش خودم گفتم فخری که هنوز نمرده که اومده اینجا.
پا شدم. رفتم کنارش. وسط فخری و اون یکی که هنوز رو صورتش را پس نکرده بود نشستم. گفتم: چطوری اومدی اینجا؟ اصلا چرا اومدی قاطی اینا؟
صورتش رنگ نداشت و لبهاش سیاه بود و چشمهاش مث مرده ها سو نداشت. گفت: اومدم امانتت را بدم!
گفتم: امانت؟ کدوم امانت؟ من که…
با دست پسم زد و آروم روبنده ی اون یکی که کنارش نشسته بود را برداشت. اول نشناختم. بعد که دقیق شدم دیدم همایونه. داشت اشک میریخت و بی صدا گریه میکرد. فهمیدم چرا اول نشناختمش. رو صورتش لب نداشت!
جیغ کشیدم و گفتم: چرا همایونم را آوردین اینجا؟ جاش اینجا وسط شما نیست.
بعد هم گلوی فخری را گرفتم و شروع کردم به فشار دادن و داد زدن: بگو چکارش کردی؟ لبهای بچه ام را چکار کردی؟
ولی فخری انگار نه انگار که گلوش را فشار میدم. انگار اصلا نفس نمیکشید که بخواد خفه بشه. یهو دیدم همایون از پشت سر صدام کرد. برگشتم. هنوز لب و دهن نداشت. ولی داشت حرف میزد. گفت: ننه میخوام یه چیزی بهت بگم…
ولی همینکه خواست حرفش را بگه از خواب پریدم. پا شدم و دویدم از اتاق بیرون و یکراست رفتم دم اتاق همایون. در زدم. کسی جواب نداد. در اتاق را باز کردم. نبود. به دو رفتم سراغ رحیم. گفتم: خسرو خان کجاست؟ کوش؟
گفت: حتمی تو اتاقشه! من ندیدمش…

هرچی گشتیم، خبری ازش نبود! دیدم دیگه چاره ای نیست. رفتم سراغ برزو. قضیه را براش تعریف کردم. گفتم دیشب تو خواب یه چیزایی بهم خبر دادن از عالم بالا در مورد خسرو! تا پاشدم رفتم سراغش دیدم نیست. با رحیم تو امارت را زیر و رو کردیم. نبود! به محض اینکه فهمید رحیم را صدا زد و گفت آدم جور کنه و تو امارت و بیرون امارت راه بیوفتن و دنبال خسرو بگردن. گفت فقط نمیخوام تا پیداش نکردیم فخری بویی ببره.
همچین که داشتم از اتاقش میومدم بیرون باز صدام کرد. گفت: تو که راجع به خورشید و چیزایی که برام تعریف کردی که حرفی بهش نزدی یهو؟
یه قیافه ی ناراحت به خودم گرفتم و یه طوری که انگار بهم برخورده گفتم: نه والا! یعنی اینقد عقلم نمیرسه که دستی دستی بچه خودم را بندازم تو غم و ناراحتی؟ همینطوری رنگ و روش را که نگاه میکردی میفهمیدی حالش خوش نیس از وقتی خورشید دیگه اینجا نیس. کافیه بفهمه خورشید دیگه لباس عافیت تن کرده و دیگه دیدارشون افتاده به قیام قیامت. بلا شک یه بلایی سر خودش میاره!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و سیگارش را روشن کرد و اشاره کرد که برم. ولی بهش نگفتم خواهر که چه حرفای دیگه ای به همایون زده بودم. کافی بود الان و تو این حس و حالی که داشت بفهمه، اونوقت دیگه همه چی خراب میشد سرم و همینی هم که بود از هم میپاشید.
تا ظهر پیگیر بودم و مدام به رحیم سر میزدم و ازش خبر میگرفتم. ولی خبری از همایون نبود که نبود. گم شده بود. هیچ کسی هم ندیده بودش. حتی مسلم دربون هم گفته بود اگه از این در یه گنجیشک هم رد بشه من آمارش را دارم. خسرو خان که جای خود داره و از یه فرسخی شناسه.
من دلم مث سیر و سرکه میجوشید و قلبم همچین سفت میزد که خودم صداش را میشنفتم. همایون انگار آب شده بود رفته بود تو زمین و فخری هم بی خبر از همه جا پیگیر بود که چسان فسان کنه و لباس سیاه برق برقیش رو به راه باشه که توی مجلس دعا نکنه به چشم بقیه نیاد، یا از یکیشون کمتر باشه تو جمع!
بهش گفتم: خانوم، یه دعا رفتن که دیگه اینهمه سرخ آب سفیداب و رسیدگی نمیخواد! مجلس عیش و عروسی نیست که همچین مواظبین یه قلم از هفت قلم کم نباشه!
گفت: نرفتی، نمیدونی. اگر هم میدونستی و بر فرض اینطور که میگی هم باشه، نمیخوام تو این یه مجلسِ خاص، جلو اون زنیکه و فک و فامیل تو، کمبودی داشته باشم!
ظهر که شد کالسکه حاضر بود. چادر مشکیم را سر کردم و یه روبنده سفید هم انداختم. قبل رفتن باز از رحیم سراغ همایون را گرفتم!
گفت: هنوز خبری نیس. خان هم مث اسفند رو آتیش شده و دیگه سر جاش بند نیس. گفته اگه تا سر اذون خبری نشد ازش خودش میره دنبالش.
گفتم: بهش بگو پیرو فرمایشی که داشتین من سر فخری را گرم کردم. باهاش میرم مجلس دعا. ولی دلم اینجاس! حتمی بهش بگو. یادت نره!
گفت: میگم. خیالت راحت!
توی کالسکه که میرفتیم فخری مدام از این دعا و اون زنیکه و کاری که میخواست بکنم میگفت. منم هی سر تکون میدادم. ولی چیزی نمیشنفتم از حرفاش. همش تو این فکر بودم که معنی خوابی که دیدم چی بود؟ نکنه همایون بلایی سر خودش آورده باشه که تو اون جمع قاطی مرده ها اومده بود و چادر زنونه سر کرده بود؟ اصلا چرا لب و دهن نداشت؟!
تو همین فکرا بودم که کالسکه ایستاد و فخری گفت: … خلاصه. بعد از همه ی اینایی که برات گفتم دیگه میخوام ببینم چند مَرده حلاجی! راستی راستی کاری ازت میاد یا نه! البته ایشالا که میاد.
پیاده شدیم. چند تا چادر به سر برقع زده رفتن توی خونه. درست همونطوری که تو خواب دیده بودم همه چادر سیاه سرشون بود و روبنده ی سفید به رو داشتن. فخری دستم را گرفت و دنبال خودش برد توی خونه!…

توی هشتی، روی طاقچه یه منقل کوچیک گذاشته بودن که پیدا بود چند دقیقه پیش روش اسفند ریختن و حالا دیگه داشت یه دود خفیفی ازش بلند میشد. صدای زنها که داشتن باهم اختلاط میکردن از طرف حیاط میومد و صدای یکی توشون غالب بود که بلند سلام میکرد و خوشامد میگفت. فخری یه لحظه مکث کرد و دستش را آورد بالا و انگشتش را نشونه رفت به طرف جایی که ازش صدا میومد. گفت: خودشه. اینه! صدای وجیه الملوکه. دیگه من اونجا هی اشاره نکنم بهت. خودت دیگه بشناس!
گفتم: خیالت راحت باشه فخری خانوم. منو دست کم گرفتی. نمیگفتی هم خودم میشناختمش.
رفتیم تو. پامون را که گذاشتیم تو حیاط، چشمش که بهمون افتاد از همونجا، دم در اتاقی که تو ایوون بود و زنها را هدایت میکرد که برن توش، سلام کرد و خوش آمدین گفت و با دست اشاره کرد بفرمایین اینجا. بعد هم به یکی دو تا زن و دختر دیگه که تو رفت و اومد بودن مدام شروع کرد دستور دادن که یکیتون بره تو مطبخ حواسش به فلان چیز باشه و یکی وایسه اینجا کفشها را جفت کنه…..
از قیافه ی خونه پیدا بود اوضاعش بد نیست و برای خودش برو بیایی داره. شش-هفت تایی اتاق دور تا دور حیاط بود و دوتا هم مطبخ داشت. یه حوض خیلی بزرگ وسط خونه بود و یه ور حوض یه باغچه خیلی بزرگ بود که چند رقم درخت توش کاشته بودن که حالا برگ و باری نداشت و میشد و اونطرف خونه را راحت دید. به فخری گفتم: انگار همچین بی استخون و گدا هم نیستن خانوم اینطور که میگفتی…
همونطور که نزدیک میشدیم فخری یواش گفت: گدا نیستن؟ آخه این خونه اس دارن؟ آدم خلقش میگیره از بس کوچیکه. بعد هم گدایی که فقط به مال نیس. طبع و ذاتش گداس…
داشت اینها را میگفت که رسیدیم دم در اتاق. رو بنده اش را کنار زد فخری و گفت: سلام از ماست وجیهه خانوم. ایشالا که مقبول درگاه حق بشه دعات و نذرت هم قبول بیوفته!
همچین گرم سلام و علیک کرد که خیال کردم یا من اشتباه ملتفت شدم و این یکی دیگه است یا پشیمون شده و میخواد اینطوری حالیم کنه!
وجیهه گفت: مشتاق دیدار فخرالملوک خانوم. قدم رنجه کردین. منور کردین مجلس ما را. حضورتون برکته و غنیمت تو این مجالس. ایشالا که خدا همه را حاجت روا کنه من جمله من کمترین را…
فخری اشاره کرد به من و گفت: حلیمه خاتونه. از وردستهای خودمه. دلش صافه و دعاش گیرا. دلتنگ بود گفتم با خودم بیارمش مجلس شما هم یه ثوابی کرده باشم هم این بنده خدا دلش واشه و اگه هم خدا خواست بلکه حاجتش را از مجلس شما بگیره!
رو بنده ام را کنار زدم. وجیهه خیره شد تو چشمام و یه لبخندی زد که به دل آدم مینشست. گفت: ایشالا که من وسیله ی حاجت روایی یه کسی مث تو باشم. دلت که صاف باشه خدا خودش میده هرچی بخوای. بفرما تو که تو هم اندازه ی من حق داری تو این مجلس! ….

رفتیم داخل. سفره بزرگی انداخته بودن و یه بیست تایی زن نشسته بودن دور تا دور. همه برقع هاشون را برداشته بودن و نشسته بودن غیر سه چهار تا شون. به من و فخری تعارف کرد که بشینیم کنار شمعها و آینه. بعد هم دختری که داشت میرفت سمت مطبخ را صدا کرد و گفت: حواستون جمع باشه وقت آوردن کاچی و آش نبایست رنگ آسمون را ببینن. حواس پرتی نکنین نذری را خراب کنین!
با فخری رفتیم و سر سفره نزدیک آینه نشستیم. اونجایی که من نشستم درست تو آینه اون چندتایی که هنوز روبنده هاشون را برنداشته بودن پیدا بودن.
چشم انداختم تو جمعیت. آفاق را ندیدم. یواشکی به فخری گفتم: کسی را فرستادی دنبال زن حاج ایوب؟
با سر اشاره کرد: آره!
گفتم: چرا تو جمع نیست؟
سری گردوند بین اونایی که نشسته بودن و با چندتاییشون سلام و علیک کرد و بعد گفت: حتمی هنوز نیومده. شاید هم میون اون چندتایی باشه که هنوز روبنده هاشون را برنداشتن! ولی بعید میدونم. علی الاصول اینهایی که دیر خودشون را نمایون میکنن از زن و دخترای بزرگونن! همچین بدم میاد از این کاراشون. انگار در آسمون وا شده و فقط اینا افتادن پایین قاطی درباریا. خوبه ما خودمون از بچگی تو این قماش بودیم تا حالا. ولی هیچ وقت همچین خودمون را نگرفتیم و حسابمون را از بقیه سوا نکردیم!
یه سری تکون دادم که یعنی آره میشناسمت!
گفت: حواست را جمع کن حلیمه. گول این چرب زبونیهای وجیهه را نخوری. هفت خطیه واسه خودش. اینجور نگاش نکن. همچین جانماز آب میکشید و یه طوری حرف میزد که انگاری خیرخواه عالم و آدمه. نه. به وقتش گرگیه واسه خودش. بایست تو مجالس عیش و طرب ببینیش!
گفتم: خیالت راحت باشه خانوم. من حواسم به کار خودم هست….
وجیهه همونطور که دم در اتاق داشت به یکی دو تا که تازه اومده بودن خوش آمد میگفت باز به طرف مطبخ اشاره کرد و گفت: آماده شده؟
یکی جواب داد: بله وجیهه خانوم!
گفت: از همون در تو مطبخ بیارین تو اتاقها و برسونین اینجا!
فهمیدم دارن کاچی و آش را میارن سر سفره. دست کردم تو جیبم و بسته ای را که از صبح قایم کرده بودم توش و چند باری هم بین راه یواشکی دست برده بودم تو جیبم که مطمئن بشم سر جاش هست را آروم، طوریکه کسی نبینه در آوردم و مشت کردم تو دستم…
اینو دیشب از عندلیب گرفته بودم! وقتی رفتم یه سری بهش بزنم و بگم که چه برنامه ای برای آفاق ریختم که بکشونمش از خونه بیرون، قضیه چیزی که فخری ازم خواسته بود را هم براش گفتم…..

عندلیب تا شنفت گفت: خب؟ حالا راستکی چشات شوره؟ دعات گیراس؟ یا یه قمپزی در کردی که خودتو گنده کنی؟
پشتمو کردم بهش و گفتم: از تو یکی دیگه توقع نداشتم. منو حرف بیخود؟ مگه مرض دارم یه حرفی بزنم که از پسش بر نیام؟ در ضمن، چشمام هم شور نیس! دعا و نفرینم گیراس! فردا از همین میرآخور باشی بپرس تا برات تعریف کنه چه بلایی سر اون اسمال اومد سر نفرینی که بهش کردم!
انگار همچین حرفم را باور نکرده باشه گفت: اگه اینطوره که فبها! کلاشون پسه منبعد…
بعد نمیدونم جدی یا سر مسخرگی گفت: فقط قربون دستت خاتون، ما را نفرین نکنی که حالا حالا کار داریم. اگر هم دعا کردی در حقمون و گرفت که خدا یک در دنیا و صد در آخرت برات بسازه!
قیافه اش همچین مث ماست بی روح بود که حالیم نمیشد داره جدی میگه یا شوخی.
گفتم: دعا و نفرین وقت داره. اونم به وقتش! فقط موندم جدی جدی بایست این وجیه الملوک که فخری میگه را یه بلایی سرش بیارم یا نه! میترسم نکنه نفرین کنم و طرف به روز سیاه بشینه و اونوقت یه عمری خودخوری کنم. گاسم تو اون مجلس فقط دعا اثر کنه و نفرین بی حاصل باشه….
انگار از حرفام فهمیده بود که خودم هم همچین مطمئن نیستم از خودم. سیگارش را آتیش کرد و دودش را قورت داد و بعد یکم مِن مِن کرد و گفت: اگه میترسی نفرینت گیرا نباشه یا حالا به قول خودت اونجا اثر نکنه میشه یه کاری کرد! به هر حال کار از محکم کاری عیب نمیکنه. کار تو راه بیوفته، کار من هم راه افتاده. هر چی باشه یه قول و قرارهایی با هم داریم! من یه کاری میکنم نفرینت حتمی اثر کنه و تو هم عوضش یه کاری کن آفاق را بتونم حتمی ببینم. حله؟
از روی بافه ی کاهی که نشسته بودم پا شدم و چند قدم اینور و اونور رفتم. دیدم بد معامله ای نیس. هر چی باشه تو اون مجلس بتونم میخم را سفت بکوبم، دیگه فخری مث موم تو دستمه!
گفتم: یعنی چکار کنی؟ مگه تو هم نفرینت گیراس؟ تو مجلس زنونه که راهت نمیدن!
گفت: هر چیزی یه راه و رسمی داره بالاخره. یه کاری میکنم گیرا بشه.
یه خنده ی خفیفی نشست روی صورتش. رفت و دست کرد تو جیبش و یه بسته در آورد.
گفت: دیدم نمیتونم به این راحتی حسابم را صاف کنم با ایوب نزول خور. پیگیر شدم یکی را پیدا کردم تو همین بازارچه. با هزار دوز و کلک اینو ازش گرفتم. راستش برای همین هم مجبور شدم قاطر را بفرشوم. دو بسته است. این یکی را میگفت میتونه صدتا را با هم بندازه تو بستر. نه اینکه بکشه، ولی طوری مریض میکنه که تا یکماه طرف نتونه از جاش جم بخوره! یه پشت ناخونش کار را تموم میکنه برای ده نفر.
یکی دیگه هم هست که به کارت نمیاد. اون یه راست کل جماعت را میفرسته اون دنیا. نگهش داشتم برای روزی که اگه لازم شد، خورد حاج ایوب بدم! شاید هم خودم ….
حرفش را خورد و ساکت شد. بعد بسته را گرفت طرف من. گفت: بگیرش. نفرینت ممکنه عمل نکنه، ولی این رد خور نداره، حتمی گیراس!…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ