قسمت ۹۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۸۷ (قسمت نهصد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
شر که خوابید پا شدم رفتم سراغ توران. منو که دید دوید طرفم و گفت: هان؟ برزو خان کجاست؟
گفتم: نترس خانوم. سالمه. میاد همین امروز و فردا.
دست پاچگیش منو یاد جوونی خودم انداخت. اونوقتی که تو خونه ی آقام و بعدش تو قلعه بودم، تک و تنها و بی شوور، برزو هم گذاشته بود اومده بود شهر و داشت با فخری خوش میگذروند! همون موقع هم مث حالا دل ماها به چپش هم نبود. انگار نه انگار که یکی چشم انتظارشه. حالا هم که میدونه بیشتر از یکی چشم به راهی داره، باز همون آشه و همون کاسه. ما رو ول کرده رفته پی اون گلین خدابیامرز که میدونست به این راحتی دستش بهش نمیرسه. حالا باز خوب شد چند روز ما نبودیم! من و این توران ساده رو بگو که خیال میکردیم تو نبودمون برزو شب و روز نداره و همش چشمش به دره.
راستش خواهر، دیگه اون موقع من خیلی بود و نبود برزو برام مهم نبود، ولی این دلنگرونی و انتظار توران رو که میدیدم حسودیم میشد. حالا خوبه تو این سن و سال برزو خان پَرش گرفته بود به پَرش، اگه تو جوونیش زنش شده بود معلوم نبود میخواست چکار کنه…
گفتم: بادمجون بم آفت نداره خانوم جون. بچه و خام که نیست ماشالا. سن و سالی ازش گذشته. از پس خودش ور میاد. هرچی هم پیش بره، پختگیش بیشتر میشه. به قول قدیمیا کباب پخته نگردد، مگر به گردیدن.
یه ذره خیره موند بهم و گفت: نکنه خودتو زدی به اون راه خاتون؟ خوب میدونی که این گشتن، با اون گشتنها خیلی فرق داره. از پختگی دیگه گذشته. میترسم آتیشش اینقدر تند باشه که غیر از خودش من رو هم بسوزونه. سفر هندستون که نرفته بخواد برام طاووس سوغات بیاره، خیر سرش بی غیرت، هنوز پامو نگذاشته تو خونه اش رفته که سرم هوو بیاره. عروس یه شبه بودم براش سنگین تر بود تا اینکه هنوز به ماه نکشیده این بلا رو سرم بیاره….
انگار چیزی یادش اومده باشه یهو برگشت زل زد تو چشمام و گفت: با زنش میاد دیگه؟ خسرو که کاری از دستش برنیومده؟
هیچی نگفتم و مث مجسمه وایسادم. دوباره حرفش رو تکرار کرد. گفتم: درست و راستی نمیدونم خانوم. سر بسته خسرو یه چیزایی بهم گفت.
گفت: یعنی چی که نفهمیدی؟ رفته بودی از خسرو همین چیزا رو بپرسی و بیای. نکنه….
گفتم: پرسیدم خانوم، ولی میون کلوممون یه حرفایی پیش اومد که راستش دیگه برام خیلی هم مهم نبود که بخوام در مورد برزو خان ازش پرس و جو کنم. همین که فهمیدم حالش خوبه و تو راهه دیگه خیالم تخت شد.
چشماش رو تنگ کرد و اومد نزدیک. گفت: چه حرفی بوده که مهمتر از برزو خان و زن جدیدش باشه؟ نکنه فهمیده میخوای به من راپورت بدی حرف رو پیچونده و سرت شیره مالیده؟
یه آهی کشیدم و گفتم: والا خانوم، به نظر خسرو میومد که یه چیزایی هست که مهمتر از هووی شماست.
صورتشو یه حالی کرد و به یه لحن بدی گفت: مثلا چه چیزایی؟
گفتم: مهمتر از هووتون خودتونین خانوم! یه حرفایی که گفت خود شما هم بی خبرین ازش. اونوقت تا حالا داشت همین چیزا رو میگفت برام!!
توران همه ی تنش شد گوش و چشماش از تعجب گرد شد. گفت: چی؟….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…