قسمت ۹۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۸۵ (قسمت نهصد و هشتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو چشماش گشاد شد و رفت تو فکر و سرش رو تکون داد. انگار که ملتفت چیزی شده. یهو مشتش را کوبید کف دستش و گفت: آفرین دایه! همینه…
انگار مشاعرش رو از دست داده بود. گفتم: چی همینه؟
سحرگل که داشت حرص میخورد گفت: انگار ملتفت حرفش نشدی خسرو خان! میگه توران برات تور پهن کرده. آقات بی زن بیاد تو این خونه، خون اون یارو که مرده رو میندازه گردن تو…
یه خنده ی نصفه نیمه کرد و دستی به ریشش کشید. گفت: چرا. حالیمه. وقتی آقام حرف توران رو میخونه و عقل و گوشش به حرف اونه، پس بایست حرفی که به میون میاد و به گوشش میرسه درست و حسابی باشه!
گفتم: دوزار بده آش… توران آغا منتظر همچین فرصتی میگشته، حالا بیاد به نفع شما چیزی بگه؟ عمراً! تا جایی که من مطلعم با اون کینه ای که قبل اومدنش تو این عمارت از شما به دل گرفته، محاله کوتاه بیاد.
گفت: غلط کرده. هر چیزی وقتی داره. گذشته در گذشته. وقتی شاه مملکت بتونه با مشروطه چیا مصالحه کنه، پس، من و توران هم میتونیم! یه چیزایی بهش میدم، در عوض یه چیزایی هم ازش میگیرم!
سحرگل که پیدا بود خیلی کفریه با چشمهای دریده پرید تو حرف: نفهمیدم! یعنی میخوای بعد از این همه بدبختی با این زنیکه بریزی رو هم؟ یه چیزایی میدی، یه چیزایی میگیری؟ به همین راحتی؟ خوشخیالی والا. خیال کردی این گرگی که من میشناسم رو حرفش وا میسته؟ هرچی داری رو ازت میگیره، بقیه اش هم میرینه و برات حواله میکنه! انگار زنیکه مغز خر خورده وقتی دست بالا رو داره…
خسرو براق شد بهش و دستش رو برد بالا که بزنه تو دهن سحرگل، که خودشو کشید کنار.
گفت: خفه. حالا دیگه برا من زبون درازی میکنی؟ تو اگه چیزی حالیت بود و کاری ازت ساخته، که توران الان ننشسته بود تو عمارت آقای منو برای سر شوورت نقشه نمیکشید که بفرستش بالای دار! هرچی بهت میگم بگو چشم و صدات هم در نیاد!
سحرگل زد زیر گریه و رفت اونور اتاق خودشو انداخت رو مخدع. دلم براش سوخت خواهر. ولی از اونطرف هم خوشم اومد از پسرم. درسته نمیدونست من مادرشوورشم، ولی اصلا چه معنی داره عروس زبون درازی کنه؟ راست میگفت خسرو! اون اگه کاری ازش برمیومد که حالا توران اینجا نبود!
خسرو رو کرد به من و گفت: ببین دایه، این که میبینی خرفته، حالیش نمیشه حرف من. ولی تو خداروشکر ملتفت حرف من و اوضاع الان هستی!
سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم. گفت: من قلق این زنک دستم نیس. یعنی نمیشه فهمید چطوریه. هر روزی یه حاله. ولی تو بیشتر باهاش بودی و بهتر از ماها میشناسیش.
گفتم: منظور!
گفت: منظورم اینه که رگ خوابش دستته. من نمیدونم چطوری، ولی هر طوری خودت بلدی بیارش تو راه! حالیش کن که طرف من باشه بیشتر به نفعشه…
گفتم: ملتفت حرفت هستم خسروخان. ولی به این راحتی هم که میگین نیس. اون الان با شما کارد و خونیه!
سرم رو بردم نزدیک و یواش گفتم: میگه خیلی سال پیش چاه نماییش کردین به جای راهنمایی! یه قولایی بهش دادین و بعدش هم غالش گذاشتین. این زخم کهنه است. مال امروز و دیروز نیس. کینه رو کینه انبار کرده تا رسیده به اینجا. حالا هم منتظر فرصته…
سرش رو تکون داد و گفت: پس بگو! حالا فهمیدم دردش چیه! خودش بهت گفت این حرفا رو؟
گفتم: بله.
گفت: خوب شد گفتی. لااقل حالا درمونش رو میدونم چیه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…