قسمت ۹۷۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۷۸ (قسمت نهصد و هفتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
برگشتم. سحرگل لای پنجره را باز کرده بود و سرش رو نیمه آورده بود بیرون و داشت مث از جنگ برگشته ها نگام میکرد….
رفتم جلو و گفتم: علیک سلام سحرگل خانوم! والا خیلی کوفته ام. جا دشمنتون خالی، شما هم بودین روباه که سهله، موش برمیگشتین!
اخم کرد و گفت: همین حالا هم دست کمی از موش نداری خاتون! این یارو که هنوز راس راس داره راه میره! چی شد اون الدرم بلدرمت که الش میکنم و بلش میکنم؟
دیدم هنوز نرسیده سر گرفته به جونم. گفتم: ببین خانوم جون، من تو این مدتی که نبودم، هر کاری از دستم برمیومد کردم. حتی تا تو قبرستون و دم قبر کَنده هم بردمش. عمرش به دنیا بود! وقتی خدا بخواد، کاری از دست بنده ی خدا برنمیاد. حالا هم میبینی که سر و ریختمو. دو هفته است نه به دل خوردم، نه حتی با دل آروم تونستم گلاب به روت یه خلا درست و حسابی برم! با اجازه تون تا برزو خان و خسرو منو ندیدن با این وضع، یه حموم برم که دارم کفک میزنم، بعدش میام سر فرصت، سیر تا پیاز قضایا را میگم.
خواست یه چیزی بگه که وانستادم، پشت کردم بهش و راهمو کشیدم و رفتم.
پام رو که گذاشتم تو عمارت خودم رفتم تو اتاق و تلپی افتادم رو فرش. والا خواهر دیدم هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه، حتی اگه برزو سرم هوو بیاره! با دست چندتا ضربه زدم رو ترنج قالی! آخه درست زیر این ترنج در چاهی بود که فخری افتاد توش.
گفتم: حالا میفهمم فخری با این که مردی چرا دل از اینجا نمیکنی! تو هم گیر اینجایی! بایست وصیت کنم منم تا مردم نبرنم توی قبرستون. همین جا گوشه ی باغ هم خاکم کنن بهتر از اینه که بخوام برم تو غربت قبرستون گیر بیوفتم! همین که یکی مث من باشه و باهات حرف بزنه و درد و دل کنه و از تنهایی درت بیاره جای شکرش باقیه. از اولش هم بخت و اقبال تو بهتر از من بود! یه چیزی بهت میگم میخواد باورت بشه میخواد نشه! حتی واسه همین اختلاط کردن با تو هم دلم تنگ شده بود تو این مدت…
نای پا شدن و حموم رفتن نداشتم، همینطور که داشتم با روح اون چسان فسانی اختلاط میکردم خوابم برد. چشم که وا کردم دیدم صبح شده. تندی بقچه ی حموم رو زدم زیر بغل و رفتم تو حموم، فرز خودمو گربه شور کردم و تا اومدم بیرون رفتم سراغ سحرگل. هنوز در نزده بودم که صداش رو شنفتم: بیا تو، در بازه.
رفتم. نشسته بود پشت پنجره. فهمیدم قبل از اومدن داشته زاغ سیاه منو چوب میزده.
گفتم: چه سوت و کور نشستی. خسرو خان کجاست؟ عادت نداشت این موقع بیدار شه، چه رسه به این که بره بیرون.
گفت: نیستش. هر جایی هست لابد الان خوابه! بیخوابی و حرصشه که مال منه…
رفتم نزدکش نشستم. گفتم: من خودم خانوم هزارتا دل ناگرونی دارم. موندم جواب برزو خان رو چی بدم اگه پرسید کجا بودی! شما هم بزار برسم بعد زبون به گله و شکایت وا کن. حالا کجا رفته به سلامتی؟
چپ نگام کرد و گفت: دو روز بعد از رفتن شما برزو خان هم راهی شد، خسرو هم مجبور شد همراهش بره!
افتادم به دلشوره. گفتم: وای، خاک بر سرم شد! فهمید کجا رفتیم؟ اومد پی ما؟ چطور ما ندیدیمشون این چند وقته؟ نکنه دورادور حواسش به ما بوده؟
گفت: دلت خوشه ها خاتون. اون اصلا ملتفت نشد شماها رفتین، چه رسه به اینکه بخواد پی تون بالا بیاد!
نفس راحتی کشیدم. گفتم: خدا رو شکر. کجا رفته حالا این همه وقت؟
پا شد از جاش و رک تو روم نگاه کرد و گفت: پی گلین!! نشونیش رو پیدا کرده. همین امروز و فردا هم هست که سر و کله شون پیدا بشه.
تا اینو شنفتم محکم زدم پشت دستم و گفتم: خاک بر سرم شد خانوم! خونه خراب شدم!
گفت: تو چته؟ من بایست ناراحتش باشم و اون هووی بی همه چیزش که این چند وقته با تو بود!
گفتم: آخه شما که خبر نداری! همین هووی بی همه چیزش که میگی خیال میکنه اونی که تارش کرد از پیش خودش گلین بوده. بیاد و ببینتش میفهمه بهش دروغ گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…