قسمت ۹۷۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۷۷ (قسمت نهصد و هفتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
آتیش این میون از همه راضی تر و خوشحال تر بود. با خنده ای روی لبهای خون آلودش. اومد جلو و گفت: خانوم، کالسکه حاضره…
از اصفهان که زدیم بیرون به طرف شهر و دیار خودمون و عمارت خان والا، آتیش یه نفس تاخت. فقط یه شب رو موندیم تو یه کاروونسرا که اونم دیر وقت رسیدیم و صبح خروس خون باز زدیم به جعده. آتیش همه ی ترسش از این بود که نکنه اسدالله خان ملتفت قضیه بشه و بفهمه چه بلایی سر آدماش آوردیم، بفرسته دنبالمون و اونوقت خر بیار و باقالی بار کن!
هرچی گفتم صابر و نوچه هاش بعید میدونم تو این سرما جون سالم به در ببرن، ولی گفت کار از محکم کاری عیب نمیکنه، نبایست روزه شک دار گرفت. توران هم بدش نمی اومد زودتر برسیم. خستگی راه رو به جون میخرید و میگفت، راه رفتنی رو بایست رفت. هرچی زودتر برسیم، زودتر هم شرّ کار کنده میشه. توی راه هم یکی دو بار حرف واهیک رو پیش کشید ناخواسته. پیدا بود هنوز داره بهش فکر میکنه. سعی کردم یکم دلداریش بدم و قانعش کنم اون که رفته، دیگه رفته. بزار خاطرش تو گور جمع باشه، حتم دارم خوش نداره ناراحتیت رو ببینه!
توران هم بدش نمی اومد یه طوری این رشته رو ببره و واهیک رو با خاطراتش جا بزاره. دلداریش که میدادم حرفامو تصدیق میکرد. البته بعید میدونم خواهر ، گیدوش تو اون دنیا میگذاشت که روح واهیک خدابیامرز هم بخواد بیاد طرف توران، چه رسه به اینکه بزاره واهیک خیالش از طرف توران جمع بشه! هوو که این دنیا و اون دنیا نداره! همین توران مگه نبود که چون فکر میکرد هووش اصفهانه این همه راه اومد؟ یا حتی خود من! این همه عذاب و خطر رو به جون خریدم که شرّ هوو رو از سرم کم کنم. ولی آخرش که چی؟
یهو یادم افتاد به سحرگل! همین که برمیگشتیم و میدید توران سر و مر گنده، بی خط و خش و مریضی دنبالمه و منم کاری ازم برنیومده چه فکری میکرد؟ حتمی شک میکرد تو جربزه ام. جواب برزو خان رو بایست چی میدادم؟ میگفتم رفتیم دنبال گلین؟ یا توران رفته عشق جوونیاشو ببینه اصفهان؟ آخه بگم ده چهارده روز کجا بودیم؟
رو کردم به توران و گفتم: خانوم، همه ی اینها به یه ور، جواب برزو خان هم به یور! چی میخواین بهش بگین؟
گفت: تو زبون به دهن بگیری و لو ندی، خودم بلدم چی بگم.
گفتم: دستتون درد نکنه، یعنی میخواین بگین نخود تو دهن من نمیخیسه؟ هنوز حلیمه رو نشناختین پس. اگه میدونین که به ما هم بگین که یهو حرفمون دوتا نشه. بعد هم اول از همه بایست آتیش رو ملتفت کنین. این بدبخت اینقدر کتک خورده که خان یه چک بهش بزنه از ب بسم الله تا نون والضالین رو یه نفس میگه!
گفت: میگیم رفته بودیم قزوین خونه ی فک و فامیل ما یه هوایی تازه کنیم! به عزیزم هم میسپارم که اگه حرفی شد همینو بگه! شماها هم غیر از این نمیگین.
به عمارت که رسیدیم، ساکت تر از همیشه بود و رفت و اومدی هم نبود زیاد. حتی مسلم دربون هم وقت ورودمون سر جاش نبود که بخواد زود بره پیش خان و راپورتمون رو بده. آتیش که کالسکه رو گذاشت و اسبها را روونه ی طویله کرد و خودش مث باد از عمارت زد بیرون. میخواست بره سراغ زن و بچه اش! توران هم همینطور که میرفت طرف اتاق خودش گفت: برو یه سامونی به ریخت و لباست بده، اینطوری نیا جلوی خان!
دیدم بهتره تا سحرگل منو ندیده برم یه حمومی بکنم و یه رختی عوض کنم. داشتم فرز میرفتم طرف عمارت خودم که یهو صدای سحرگل رو شنفتم: به به، حلیمه خاتون! رسیدن به خیر! میبینم که شیر رفتی و روباه برگشتی! دستمریزاد!
برگشتم. سحرگل لای پنجره را باز کرده بود و سرش رو نیمه آورده بود بیرون و داشت مث از جنگ برگشته ها نگام میکرد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…