قسمت ۹۷۵ و ۹۷۶

🔴  اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من قسمت ۹۷۵ و ۹۷۶ (نهصد و هفتاد و پنج و شش)
join 👉  @niniperarin 📚
احمد که رنگش پریده بود گفت: دیوونه شدی زن؟ میخوای چندتا کاسه کندله را از دستی این مردوم بیگیری جای گنج بدی دستی این از خدا بی خبرا؟ رحممون نیمیکونن اینا….

جمیله گفت: تو کارت نباشه. فقط جلو راه بیوفت و بوقو بزن.

بعد بهم به توران گفت: خانوم، شوما هم به آدمایی خان بوگو پشتی ما راه بیوفتن. گاریشون هم بزارن سری کوچه! همه در و همسادا که جمع شدن میگم هرچی بردن بیارن بیریزن تو گاری. شوما ولی برا مردوم نیمیخواد نطق کونی. خودم بلدم چی چی بهشون بگم! من زبونی اینا را بهتر میفمم.

توران که چاره ای نداشت قبول کرد. رفتیم بیرون. صابر و آدماش تا ما رو دیدن به تاخت اومدن دوره مون کردن. صابر از اسبش پرید پایین و گفت: زودباشین کلیدها و نشونی رو بدین. خودم میرم میبینم. دوتا از اینها رو هم میزارم اینجا، اگه دروغ گفته باشین پوست همه تون کنده است!

احمد که رنگش پریده بود گفت: کدوم کلید؟ چی چی میگه این؟

جمیله تندی براق شد بهش و چشم و ابرو اومد به احمد. بعد هم رو کرد به صابر و گفت: نیمیخواد خوددونا خسته کونین. گنج همینجاس! فقط من چون به کسی اطمینون نداشتم، بی اجازه ای اینا یواشکی آوردم و هر تیکه اش رو بدون اینکه بگم چیه ریختم تو کوزه و درشو گل گرفتم، بعضیاش هم ریختم تو بقچه و سپردم دستی در و همسادا! حالا هم میگم همش را وردارن بیارن تحویلی شوما بدن…

توران گفت: مقدارش زیاده! با چی میخواین ببرین؟ گاری که ندارین…

صابر اولش با شک نگاه کرد. بعد که دید حرف گاری و این چیزاست گفت: گاری لازم نیست. میریزیم توی همین کالسکه!

آتیش یهو اومد جلو و گفت: اما این کالسکه ی منه، وسیله ی رزق و روزیمه، نمیشه….

هنوز حرفش تموم نشده بود که صابر با مشت کوبید تو دهنش. خون شره کرد روی ریش آتیش.

گفت: وقتی میگم بگو چشم! یه بار دیگه دهنت رو وا کنی میدم برات بدوزن…

آتیش که کم مونده بود از عصبانیت و ناراحتی بترکه هیچی نگفت و سرش رو زیر انداخت. توران گفت: طوری نیس. فدای سرت. وردار کالسکه رو بزار سر کوچه، بزار بریزن توش و برن!

آتیش سر تکون داد و رفت سراغ کالسکه. جمیله رو کرد به احمد و گفت: چرا وایسادی؟ برو بوق بزن بیان بیرون اینا. هوا سردس. بزار زود بیان که اینا هم زودتر برن. نیمیبینی دستی این یارو سنگینه؟ مالی دنیا که ارزشی جونی آدما نداره!

احمد راه افتاد و شروع کرد بوق زدن. جمیله رو کرد به صابر و گفت: شومام از عقبی ما بیاین که بیبیننددون، حساب ببرن زودتر هرچی دستشونه وردارن بیارن!

امون نداد که صابر بخواد حرفی بزنه. راه افتاد و ما هم پشت سرش. صابر و آدمهاش هم سوار اسب، بادی به غبغب انداخته بودن و انگار فتح بزرگی کرده باشن پشت سر ما می اومدن. آتیش خودشو رسوند به ما و کنار من و توران به دهن زخمی قدم برمیداشت.

با صدای بوق احمد، در و همسایه اومدن بیرون. اول یه سرکی میکشیدن، بعد که چشمشون به ما و سوارها می افتاد تندی میرفتن داخل و بعد دوباره برمیگشتن. مردها با پوستین یا کرباسی روی دوششون و زنها هم با چادر.

ته کوچه که رسیدیم، کلی آدم پشتمون راه افتاده بود. حتی بیشتر از اون روزی که رفته بودیم خونه ی موسی!

جمیله باز جلوی جمعیت ایستاد و با صدای بلند داد زد: آهای جماعت، همسادا و خویش و قوما! اینایی که میبینین سواری اسب دنبالی ما راه افتادن، آدمایی خانن. خانی پیربکرون! ربطی هم به این زنی خان و همراهاش ندارن! اومدن اون چیزایی که بردین را بیگیرن. بهتون گفته بودم یه روزی بایست بیاین اون چیزا را پس بدین. اون روز امروزه. حالا هم هرکی هرچی داره بیاد تحویلی اینا بده! اون کالسکه هم که میبینین اون سری کوچه را بسته، میخوان پر بشه! حالا هم یالین. معطل نکونین. همه ملتفت شدن؟

جمعیت همه یک صدا گفتن: ملتفت شدیم!

صابر سری از رضایت تکون داد. جمیله داد زد: زود باشین وقت تنگه…

بعد هم به احمد اشاره کرد بوق بزنه. صدای بوق که در اومد، همه ی جمعیت از لای پوستینها و کرباسها و چادرهاشون، چوب و چماق و دسته جارو کشیدن بیرون و افتادن به جون سوارها. من و توران دهنمون واز مونده بود! آدمای خان رو کشیدن از روی اسبها پایین و مشت و لگد و چوب بود که تو سر و کله شون میخورد و عربده شون قاطی فحشهای جمعیت گم میشد. آتیش هم که از این وضع هم تعجب کرده بود هم به وجد اومده بود، چوب از دست یکی از زنها کشید و دوید وسط جمعیت. میدونستم داره میره سراغ صابر…

احمد هم که خودش داشت از تعجب شاخ در می آورد گفت: جمیله! اینا دارن چیکار میکونن؟ اینا آدمای خانن. چند روز دیگه میاد پوستمونو میکنه!

جمیله که نیشش واز بود و داشت میخندید گفت: هیچ غلطی نیمیتونن بوکونن. بازم بیان همین آشه و همین کاسه. اون روز که این زنی خان گفت میاد همه مالی موسی را پس میگیره، کفری بودم از دستش. رفتم به همه همسادا سپردم اگه باز صدا بوق شنفتین، اینبار یعنی اومدن مال و منالی شوما را غارت کونن. با چوق و سنگ و هرچی دمی دستتونه بیاین نزارین. اگه نه به خاکی سیا میشینین!

صابر و آدماش چندباری خواستن از دست مردم در برن، ولی کالسکه ی آتیش راهو بسته بود. نتونستن. مردم اینقدر زدنشون که دیگه نای تکون خوردن و عربده کشیدن هم نداشتن. بعد هم لاششون رو انداختن رو اسبهاشون و بردنشون دم جعده و اسبها رو هی کردن.

آتیش این میون از همه راضی تر و خوشحال تر بود. با خنده ای روی لبهای خون آلودش. اومد جلو و گفت: خانوم، کالسکه حاضره…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin )  حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!

این داستان ادامه دارد…