قسمت ۹۷۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۷۲ (قسمت نهصد و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت. ما رو بردن انداختن تو یه اتاق و درش رو هم چفت کردن.
گفتم: توران زده به سرت؟ مخت تاب ورداشته یا از سرما یخ زده؟ این اراجیف چی بود گفتی؟ گنجمون کجا بود؟ آه نداریم با ناله سودا کنیم، تازه قپی هم میای؟ دیدی که اینا رحم ندارن، فردا ببینن خبری نیست هر سه تا مون رو سر به نیست میکنن…
آتیش زد تو سرش و گفت: خیلی خانومی کردین خانوم. میدونم به خاطر من اون حرفا رو زدین و خودتونو انداختین تو هچل. روم سیاس…
توران گفت: آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب. حرفی نمیزدم امشب زجرکشمون میکردن. لااقل اینطوری یه وقتی برا خودمون خریدم. از این ستون به اون ستون هم فرجه. تا فردا هم خدا بزرگه.
گفتم: تو بزرگی خدا که شکی نیس، ولی این بنده ی خرش، همین خان الدنگ، ناقص العقله! اون دستمال کشش، صابر هم بدتر از خودش. کاسه داغ تر از آشه، دیدی که. فردا فاتحه مون خونده اس…
توران رفت زیر کرسی و گفت: نفوس بد نزن خاتون. بزار آروم بگیرم ببینم چه گِلی بایست به سرمون بگیریم.
رفتم اونور کرسی و لحاف رو کشیدم روم. آتیش هم که داشت خود خوری میکرد و پیدا بود تو فکر زن و بچه شه، تکیه داد به دیفال و پاهاش رو هل داد زیر کرسی و سرش رو تکیه داد به دیفال.
انگار کوه کنده بودم. چشمام رو بستم، ولی دریغ از اینکه حتی یه لحظه خواب بیاد تو چشمام. هیچوقت تو عمرم اینقدر دلشوره نداشتم. حتی وقتی که برزو رو توی ایل بسته بودن به چوب و ننه موسی تفنگش رو نشونه رفته بود بهش، ناراحت بودم ولی اینقدر دلم آشوب نبود.
آتیش یه تکونی خورد زیر کرسی و گفت: ای تو روح پدرشون کنن که هرجای این خراب شده هم میری بوی شاش میده! اصلا همه چیزشون مث خودشون نجسه انگاری!
به رو نیاوردم. خودمو بیشتر چپوندم زیر کرسی و لحاف رو تا روی صورتم کشیدم. تا صبح هزار جور فکر و خیال کردم. وقتی به این فکر میکردم که امشب دیگه شب آخرمه ناخوداگاه اشک جمع میشد تو چشمام. نه اینکه خیال کنی خواهر برای کسی یا چیزی بود. نه. برای خودم اشک میریختم. به این فکر میکردم که چه بیخود و بی جهت عمرم تموم شد و آخرش هم غریب و بی کس تو غربت باید بمیرم و حتی یه گریه کن هم ندارم. وقتی به این فکر کردم که اگه تو عمارت خان مرده بودم چی میشد، بیشتر اشکم دراومد. دیدم دم آخری بایست با خودم رو راست باشم. اونجا هم میمردم، کسی نبود که زیر تابوتمو بگیره یا یه قطره اشک برام بریزه! نه شوورم غیرت اینو داشت، نه پسرم که فکر میکرد کلفت ننه اش بودم براش مهم بود، نه بقیه. حتی این موسی جوده هم ما پیدا شدیم که از رو زمین بلندش کنیم، ولی من… اِی… دیدم بعد از یه عمری، هرجایی که سرمو بزارم زمین، آسمون برام همین رنگه! تنها توفیری که داشت با عمارت این بود که اونجا یه حلوا برام خیرات میکردن و تموم. اونم تازه آیا عالم! ولی جای دیگه این خبرا نبود. ملتفت حرفم هستی خواهر؟ سخته بی کسی! اینکه بدونی وقتی مردی یکی نیست بیاد بالاسر قبرت لااقل سال به سال یه فاتحه برات بخونه…
شاباجی آهی کشید و سر تکون داد. بغض کرده بود. حلیمه ولی داشت اشک میریخت اینها رو که میگفت.
گفتم: آره! میدونم خواهر. باز خدا رو شکر من یه حسینعلی رو دارم که گه گاهی بیاد به دردم برسه. لااقل خیالم جَمعه اگه مردم این هست. تو هم ولی غصه نخور. همین نوه ات که اومده بود اینجا، اینها هستن دیگه. ما هم که دیگه میشناسیمت. اگه دور از جونت اتفاقی برات بیوفته من و این شاباجی هم هستیم، حتمی برات فاتحه میخونیم. البته نمیدونم با اوضاعی که برا پام درست کردی تا اون وقت دیگه پای اومدن تا قبرستونو داشته باشم یا نه! ولی خودمم نتونم به حسینعلی میسپارم هر هفته بیاد، اگه هم نتونست، لااقل ماهی یه بارو بیاد بالاسرت!
حلیمه اشکش بند اومده بود و زل زده بود تو دهن من. شاباجی یه اشاره ای بهم کرد و گفت: ایشالا بعد از صد و بیست سال! حالا هر کی زودتر رفت که خدا رحمتش کنه، هر کدوم هم موندیم که برا همه رفتگون خاک یه فاتحه رو میخونیم. کممون که نمیاد!… خوب میگفتی خاتون، بالاخره چی شد؟ لابد یه چیزی بهشون دادین که حالا اینجا ور دل ما نشستی! هان؟
حلیمه گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…