قسمت ۹۷۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۷۱ (قسمت نهصد و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
جنازه موسی و یکسری چیز دیگه پشت یه گاری بود. اسدالله خان اومد جلو.
گفت: این کیه پدرسوخته ها؟ همدستتون رو سر به نیستش کردین، آوردین اینجا چالش کردین که کسی شک نکنه؟ بلایی به سرتون بیارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنین!
آتیش با التماس گفت: همدست چه صیغه ایه دیگه اسدالله خان؟ گفتیم که اومده بودیم مرده رو خاک کنیم. این موسی نزول خوره، مردم میگفتن نزول خوره، ما که نمیشناختیم. جنازه اش مونده بود رو زمین، کسی هم حاضر نبود زیر تابوتش بیاد، خانوم گفت حق نیس مرده بی کفن بمونه و غذای شغال و لاشخور بشه، از اصفهان تا اینجا کلی راه اومدیم که….
خان پرید تو حرفش: بی پدر دروغگو! از اصفهان این همه راه اومدین مرده ای که نمیشناسین رو خاک کنین؟ ارواح ننه ات، تو گفتی و منم باور کردم، اینهایی که باهاش خاک کرده بودین چی؟ خیال کردین من خرم؟ یه مشت آشغال خاک کردین همراش که رد گم کنین؟ اینها به اندازه چندتا اشرفی اون کوزه هایی که توی قلعه بزی پیدا کردین هم نیست. فکر کردین با کی طرفین؟
آتیش زبونش بند اومده بود. من چند قدم رفتم جلو و گفتم: ما چیزی همراه مرده خاک نکردیم خان! همین جنازه رو هم به زور جا دادیم توی قبر. ما نه قلعه بزی میدونیم کجاست، نه گنجی پیدا کردیم….
خان داد زد: صابر…. بزن این مردک رو تا به زبون بیاد!
صابر با قنداق تفنگش محکم زد تو گرده ی آتیش. یه فریاد کشید و افتاد زمین. با لگد افتاد به جونش…
داشتم از حرص میترکیدم. ولی جرأت پیش رفتن هم نداشتم. توران یهو دوید جلو و همونطور که صابر رو سعی میکرد هل بده کنار داد میزد: نزن نا مسلمون. کشتیش.
زورش به صابر نمیرسید، برگشت طرف خان و همونطور که جیغ میزد گفت: آره، من ورداشتم! پیش منه! بگو ولش کنن!
خان اشاره کرد به صابر. رفت کنار و دست از سر آتیش برداشت. دهنم وا مونده بود از حرف توران. گفتم: خانوم….
با دست اشاره کرد که حرف نزنم. خان دوباره سبیلهاش پهن شد روی صورتش و گفت: پس بالاخره مغر اومدی! شوورته؟ نتونستی خفیف شدنشو ببینی هان؟ خب، بگو ببینم کجاس؟ همین حالا با این صابر میرین میارین! شوورت و این ضعیفه هم میمونن اینجا تا برگردی!
توران گفت: شب نمیشه رفت آورد! به شرطی هم میرم که این دوتا هم همرام بیان. وگرنه جونمم بگیری یه کلوم نه میگم کجاس، نه میزارم دستت بهش برسه. خود دانی!
صابر دوید جلو: خان، امر کنین خودم به ساعت نکشیده دهنشو وا میکنم!
خان رفت جلو و دقیق زل زد تو چشمهای ترسیده ی توران. یه نگاهی به آتیش کرد و یه نگاهی به من که داشتم میلرزیدم.
اشاره کرد به صابر: نمیخواد! صبح ورشون دار با چندتا تفنگدار برین جایی که میگه! اگه دروغ گفته بود همونجا هر سه تاشون رو خلاص کن.
الان هم حبسشون کنین تو اتاق، کرسیشون هم گرم کنین. نمیخوام صبح بهونه ی مریضی بیارن. یه چیزی هم بدین کوفت کنن!
رفت. ما رو بردن انداختن تو یه اتاق و درش رو هم چفت کردن.
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…