قسمت ۹۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۷۰ (قسمت نهصد و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
آدمهای صابر ما رو گرفتن و کشون کشون بردن توی کاهدون حبس کردن. نمیدونم از سرما بود یا ترس که من خودمو خیس کردم….
توران و آتیش به رو نیاوردن. شایدم اصلا ملتفت نشدن از ترس. اونجا هم تاریک بود و چشم، چشمو نمیدید.
آتیش شروع کرد به مرثیه خونی و گریه و زاری: دیدین خانوم بچه هام یتیم شدن؟ جنازه ی آقاشون دستشون هم نمیرسه که لااقل بخوان براش چند قطره اشک بریزن، اون زن بدبختمو بگو، شب جمعه ها سر قبر کی میخواد بره آخه یه فاتحه بخونه؟ نکبت اون نزول خور خِر ما رو هم گرفت. حالا میفهمم اون احمد در به در و اون جمیله ی هاشار پاشار چه دل خونی داشتن ازش! منم بودم دلم براش نمیسوخت. قاطی همون جماعت میشدم و دار و ندارشو سوار کالسکه میکردم و میرفتم سی خودم….
توران که میخواست همه چی نیوفته گردنش، خودشو جمع و جور کرد که محکم حرف بزنه. گفت: چته؟ مرد گنده نشسته اینجا برا خودش فاتحه میخونه! پاشو خودتو جمع کن. دوتا کشیده خوردی شلوارتو خیس کردی؟ بوی شاشت پیچیده همه جا! نکبتی که میگی مال خاک کردن مرده نیس، از دزدی و غارتیه که اون جماعت کردن. نفرین موسی پشتشون بوده، دومن ما رو هم گرفته!
آتیش با همون حس در به دری که داشت گفت: ای تو روحت سگ برینه موسی که خونه خرابمون کردی! چشات کور بود ما نعشتو از زمین بلند کردیم؟ حالا نفرینت هم حواله ی ما میکنی؟ به خدا خانوم من تو عمرم پا تو قبرستون نگذاشتم! تنها باری که رفتم وقتی بود که آقام مرد، اونم رفتم ببینم راستی راستی مرده باشه، از بس ازش میترسیدم! چپ میرفت و راست می اومد یه اردنگی حواله ی من بدبخت میکرد. هر کی هر کاری کرده بود از چشم من میدید. درست مث همین خان بی پدر مادر که کشیده هاش سهم منه! تا قبل از مردنش نمیتونستم عین آدم بشینم. بلانسبت ماتهتم درد میگرفت و آخ و اوخم بلند میشد…
یکم به خودم مسلط شدم و رفتم با فاصله ایستادم اونور کاهدون که بوی شاش نزنه تو دماغ اون دوتا و گفتم: الان چه وقت این حرفاست؟ بایست عقلامون رو بریزیم رو هم، یه فکری بکنیم، اگرنه این زبون نفهم الا و للا میخواد از ما یه گنج بکشه بیرون. ما هم که چیزی نداریم، اینقدر زجرمون میده تا بمیریم. تو یکی که ضرب شستش رو چشیدی و میدونی چه دست سنگینی داره.
آتیش گفت: بشکنه دستش. اگه آدماش دور و برمو نگرفته بودن نشونش میدادم سیلی تو صورت آتیش زدن یعنی چه!
توران گفت: من چیزی به عقلم نمیرسه. این مرتیکه کور و کر شده بابت اون گنجی که دنبالشه!
چندتا راه آتیش پیشنهاد داد و چندتا هم من. هیچکدوم ولی نه عملی بود و نه با عقل جور در می اومد. حتی گفتم خوبه راست و حسینی بهش بگیم که توران خودش زن برزو خانه و برزو خان هم چندبرابر این مردک آدم تو دست و بالشه و بویی ببره از اینکه ما رو اینجا گرفتار کرده، دمار از روزگارش در میاره. ولی توران مخالفت کرد. گفت این مرتیکه طمعکاره، اونوقت میخواد ما رو گرو بکشه و یه چیزی هم برزو رو تلکه کنه. غیر از اون، برزو هم بفهمه ما اینجاییم تازه خودش میشه دردسر. اونم که نمیتونه با این همه فاصله ای که داره با ما قشون کشی کنه بیاد تا اصفهان!
دیدم پر بیراه نمیگه. هنوز به نتیجه ای نرسیده بودیم که صدای سم اسبهایی که اومدن تو قلعه رو شنفتیم و بعدش هم صدای داد صابر که خان رو صدا میکرد پیچید توی قلعه…
چند دقیقه ای نگذشته بود که در کاهدون وا شد و اومدن ما رو کشون کشون بردن بیرون.
جنازه موسی و یکسری چیز دیگه پشت یه گاری بود. اسدالله خان اومد جلو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…