قسمت ۹۶۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۹ (قسمت نهصد و شصت و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
خان گفت: به سر و ریختتون نمیخوره غربتی باشین!
هیچکدوم جرأت نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسه به اینکه جواب بدیم.
گفت: حالا دیگه کارتون به جایی رسیده که قبرستون رو شخم میزنین و از مرده ها دزدی میکنین پدرسوخته ها؟ خیال کردین خبر ندارم قلعه بزی رو هم زیر و رو کرده بودین و چندتا کوزه از توش در آورده بودین و زده بودین به چاک چند وقت پیش؟ دیدین اونجا دیگه صاحاب سلار داره دستتون به این راحتی بهش نمیرسه، راه افتادین اومدین اینوری، آره؟
زل زد تو چشمای آتیش. یواش بغل گوش توران گفتم: انگار دزد نیستن خانوم! خیال کردن ما دزدیم!
یکی از پشت محکم زد تو کمرم. داد زد: وقتی خان حرف میزنن زر نمیزنی بیخ گوش اون یکی…
خان براق شد به من و یهو برگشت یه کشیده محکم دیگه خوابوند بیخ گوش آتیش. گفت: همه میدونن اسدالله خان دلرحمه، دست رو ضعیفه جماعت بلند نمیکنه، حتی اگه دزد باشه! عوضش هرچی شما خطا کنین این مردک جای شما میخوره! حالیتون شد؟
مث مجسمه ایستادیم. آتیش سرخ شده بود. یهو یکی دیگه خوابوند اونور صورتش. خون از لب آتیش شره کرد.
خان داد زد: نکنه لالین؟ نشنفتم صداتونو؟
برگشت که یکی دیگه بزنه تو صورت آتیش که توران داد زد: نه لال نیستم!
خان اومد جلوی ما سبیلهاش به اندازه ی خنده ی رو صورتش کش اومد. به مسخرگی گفت: باریک الله، پس زبون هم دارین؟ خوبه! بگو ببینم، تو قبرستون چی چی خاک کردن که این چند وقته میاین به کند و کو؟
توران که داشت مث من میلرزید از ترس و رنگش هم پریده بود سعی کرد خودش رو سرپا نگه داره و با اینکه میخواست صداش نلرزه ولی لرزید و گفت: تو قبرستون چی خاکه؟ مرده! اومده بودیم مرده خاک کنیم…
خان دوباره ابروهاش گره خورد تو هم و همه ی خطهای صورتش پیدا شد و گفت: لکاته ی مرده خور، منو دست میندازی؟ پدرسوخته کی جای اون خمره های قلعه بزی رو بهتون نشون داده بود که یکراست رفتین سراغش؟ جای گنج استراخاتون رو هم همون بهتون گفته؟ تا حالا چیا بردین از اینجا؟ یالا زود بگو تا نگفتم صابر از گیس اویزنتون کنه توی چاه!
آتیش با التماس گفت: خان، به ابولفضل اشتباه گرفتین. اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. اون موسی نزول خور مرده بود، نگذاشتن تو قبرستون مسلمونا خاکش کنیم، نشونی دادن آوردیمش اینجا. همینکه خاکش کردیم و اومدیم بیرون آدمای شما راهمونو بستن. به این قبله قسم اگه غیر از این باشه…
صابر پرید جلو گفت: داره مث سگ دروغ میگه خان! از دم غروب که رفتیم کمینشون بیرون قبرستون داشتم میپاییدم. یکی دیگه هم بود، با گاری، خریت کرده بود گاریشو گذاشته بود بیرون دیفالهای قبرستون، سرک که کشیدیم دیدیم یه کالسکه هم دارن. رفتیم با این چندتا نشستیم تو کمین که خوب حمالی کنن و هرچی قراره در بیارن رو در بیارن، بعد مچشون رو بگیریم. اون یکی زودتر رفت، گاریش ولی خالی بود، فهمیدم رد گم کنیه. ولی یکی رو فرستادم بره دنبالش جاشونو پیدا کنه. اینها موندن تا تاریک بشه کسی نبینه بعد اومدن بیرون که سر به زنگاه راهشونو بستم.
خان گفت: چیا پیدا کردن؟ بیار ببینم.
صابر گفت: رو چشمم. الساعه!
رفت و توی کالسکه شروع کرد به گشتن.
خان رو کرد به توران و گفت: نقره بود تو کوزه ها یا طلا؟
توران هیچی نگفت. خان گفت: نقره داغتون میکنم! همه میدونن اسدالله خان دست روی زن بلند نمیکنه، ولی شماها فرق دارین!
رو کرد به آتیش و انگشتش رو گرفت طرفش و گفت: تو یکی ولی اشهدتو بخون! رحمت نمیکنم. باز این دوتا زن به یه دردی میخورن، ولی تو رو میندازم جلوی سگهام که تیکه تیکه ات کنن. از زمینهای خان میدزدین، هان؟
آتیش که دیگه نمیتونست بایسته افتاد روی دو زانو و شروع کرد به گریه…
صابر اومد کنار خان و گفت: چیزی توی کالسکه نیس! حتم دارم بو برده بودن، هرچی ورداشته بودن رو یه جایی قایم کردن!
خان براق شد بهش. صابر که ترسیده بود گفت: شک ندارم اسدالله خان همین جایی که میگن جای مرده، دفینه ها رو خاک کردن!
خان با چشمهای دریده و تهدید زل زد تو چشمهای صابر و گفت: حبسشون میکنی توی کاهدون! خودتم میری اونجا رو میکنی و هرچی هست میاری. جاش رو هم پر نمیکنی! اگه دست خالی برگردی، خاکت میکنم تو همونجایی که کندی. حالیته؟
صابر گفت: چشم اسدالله خان. مطمئن باشین دست پر میام!
خان سیگارش رو آتیش زد و از پله ها رفت بالا. آدمهای صابر ما رو گرفتن و کشون کشون بردن توی کاهدون حبس کردن. نمیدونم از سرما بود یا ترس که من خودمو خیس کردم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…