قسمت ۹۶۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۸ (قسمت نهصد و شصت و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
یارو داد زد: پدر سوخته ها، بیاین پایین ببینم. پوستتون رو غلفتی میکنم. به ما میگین دزد؟
آتیش داد زد خجالت نمیکشین جلوی دوتا زن رو میگیرین؟ همینه مهمون نوازیتون؟
توران داشت نفس نفس میزد. پیدا بود ترسیده. راستش خودمم دست کمی نداشتم. ولمون میکردن تو سرما، هیچکدوم دووم نمی آوردیم.
صدای یارو رو شنفتم که داد زد: پس زنها رو همدست خودت کردی که لو نری!
بعد هم عربده کشید: بیل رو بنداز زمین تا دو شقه ات نکردم. پدرسوخته ی نابکار! آهای شماها، دوتاتون برین پشت کالسکه و یکی هم از بغل، خودمم از جلو میرم. تو هم دنبالم میای. فکر فرار به سرت بزنه یه تیر خالی میکنم تو مخت، کالسکه هم با هر کی و هرچی توشه آتیش میزنم…
به توران گفتم: خانوم انگار اینا دست وردار نیستن! نبرن یه جایی بلایی سرمون بیارن؟ موندن تو سرما بهتر از بی آبروگی و بی ناموسیه!
آتیش سرش رو از بغل کالسکه آورد جلو و گفت: خانوم چکار کنم؟ از پسشون برنمیام تنهایی.
توران گفت: هر چی میگن گوش کن. چاره ای نیس.
کالسکه راه افتاد. توران رو کرد بهم و یواش گفت: ایشالا که اتفاقی نمی افته، هر طوری هم بشه، بهتر از اینه که تو سرما یخ بزنیم شبیه و جنازه مون نصیب گرگ و شغال بشه.
تو دلم داشتن رخت میشستن خواهر. سرمو تکون دادم و گفتم: از اول گفتم این نزول خورو همونجاها یه جایی خاک کنیم. اینکه پا کردین تو یه کفش که بایست ببریمش قبرستون خودشون نمیدونم دیگه چه صیغه ای بود. بیا! اینم نتیجه اش. فاتحه هم براش خوندی هان؟
توپید بهم: تو این هاگیر واگیر تو هم میخوای از آب گل آلود ماهی بگیری؟ منم مث تو. چه میدونستم گیر میوفتیم.
کالسکه رسید به جایی و ایستاد. سر دسته ی دزدا یه داد کشید و صدای در اومد. جردت نمیکردم سرم رو از پنجره بکنم بیرون. دوباره که کالسکه راه افتاد از توی پنجره دیدم که از دروازه ی بزرگی رد شدیم. فهمیدم قلعه است.
طرف داد زد: خان! بالاخره گیرشون انداختیم. چکارشون کنم؟ پوستشونو بکنم یا آویزونشون کنم توی چاه؟
بعد از چند لحظه صدای دورگه ی خشنی اومد: کجان؟ بیارشون پدرسوخته ها رو وسط حیاط…
مرد اومد در کالسکه رو باز کرد و با نعره و عصبانیت داد زد: یالا پایین. زود باشین تا خونتون رو نریختم…
با ترس و لرز رفتیم پایین. یقه ی آتیش رو هم گرفت و به زور از بالای کالسکه کشیدش پایین و هلش داد وسط حیاط کنار ما.
همون صدای دورگه اومد: اینا که زنن صابر!
رو کردم سمت صدا. تو ایوون بالایی قلعه یه مرد میونسال با سبیل از بناگوش در رفته و سر تاس ایستاده بود. دستی به سبیلش کشید و از پله ها اومد پایین.
صابر گفت: همدستن خان. این بی پدر زنها رو همراش راه انداخته که کسی شک نکنه. همینکه از تو قبرستون اومدن بیرون و خواستن فلنگ رو ببندن مچشونو گرفتم. تا همین الانش هم صدتا حیله سوار کردن که در برن از دستم. خواستن پول بدن قبول نکردم…
خان یه سیلی چنان زد تو گوش آتیش که من سرم سوت کشید. اگه به من این چک رو زده بودن تو این سرما حتم دارم در دم میمردم…
خان گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…