قسمت ۹۶۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۴ (قسمت نهصد و شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
از خونه که اومدیم بیرون احمد وسط کوچه بود و داشت می اومد طرف خونه. گفت: هااان؟ پس اینا رو دوباره ورداشتین و راه و افتادین؟ کوجا به سلامتی؟ نکونه خانوم طالبی این فرشا شدس؟
جمیله براش چشم و ابرو اومد و گفت: خانوم میگن بایستی مالی موسی را پس بدین. خودشون میخوان باش صحبت کونن که از خیری نزولاش بگذره!
احمد یهو قیافه اش تو هم شد و گفت: این کنسکی نزول خور از خیرش بگذره؟ جون به عزرائیل میده اما بوگو یه عباسی از طلبش کوتاه نیمیاد. چقد رفتیم و اومدیم با این در و همسادا که کوتاه بیاد؟ اومد؟
جمیله تندی سر تکون داد: نه والا!
توران گفت: خودم بایست باهاش حرف بزنم. دیگه یه کلوم حرف شماها رو قبول ندارم. اگه میدونستم چه خیالی دارین برزو خان رو میفرستادم پدر تک به تکتون رو دربیاره!
گفتم: اتفاقا هنوزم دیر نیس خانوم!
احمد رنگش پرید و تندی گفت: اشتباه نشه! البته که شوما صلاح و مصلحتی ما و خوددونا بهتر میدونین. میخواین هم حرف بزنین باهاش بزنین، ولی اون نیمیتونه دیگه جواب بده!
گفتم: با این بلاهایی که سرش آوردین و مثل دزدهای سر گردنه ریختین تو خونه اش، منم جای اون بودم تف هم کف دستتون نمینداختم چه رسه به اینکه جوابتونو بدم!
جمیله رو ترش کرد و گفت: دستی شوما درد نکونه خانوم! خوب حرمت نگه میدارین…
توران اشاره کرد راه بیوفتیم. احمد گفت: از ما گفتن خانوم. ولی بیخود خوددونا خسته نکونین. منم همین حالا رفته بودم اونجا اگه چیزی وا مونده ور دارم بیارم. دیدم چندتا زودتری من به صرافت افتادن و رفتن. البته دیگه چیزی نمونده بود که کسی بخواد براش نقشه بکشه، ولی خودی موسی بود. همینطوری که زل زده بود به طاق درگاهی خونه اش ریقی رحمتا سر کشیده بود. حتی یه تیکه جل نمونده بود که بندازن رو جنازه اش. درازش کردن تو دالونی تا بیبینیم کی حاضر میشه بیاد مرده اش را از رو زمین ور داره! مالی هم که مردم ازش بردن شوما حالا خیال کونین ارث و میراث بوده تخس کرده بینشون! زیری خاک که دیگه به کارش نیمیاد!
جمیله گفت: وا! جدی میگوی احمد آقا؟
گفت: هان که جدی میگم. دروغم کوجا بود؟ اگرم میخواین خوددون برین با چشما خوددون بیبینین که مطمئن بشین.
بعد هم سر تکون داد و گفت: میگن مالی دنیا وفا نداره، همینه! این همه حرص زد حالا هیچکی نیس مرده اش را ضفت کونه! اصی معلوم نیس میراث خوراشم کیان؟! غیری این دختره، کلفتی خانوم، که الکی میگفت خویش و قومشه ما که ندیدیم کسی تو این چند سال باش رفت و اومد کونه… به نظری منم بیخود تو این سرما نرین تا اونجا. برگردین بالاخره یکی پیدا میشه خاکش کونه!!
توران که چشماش رو بسته بود چندتا نفس عمیق پشت هم کشید، بعد چشماش رو باز کرد و براق شد به اون دوتا و گفت: راه بیوفتین! همین فرشها رو میبرین میفروشین خرج کفن و دفنش میکنین.
اشاره کرد به من: خاتون، تو هم همراهشون برو که پولشو کم و زیاد نکنن. خودم میرم روی مرده رو میندازم. فردا صبح دفنش میکنیم…
احمد که ناراحت شده بود گفت: آ تو این همه آدم چرا از ما مایه میزارین خانوم؟ خب برین از اونایی که بیشتر بردن بیگیرین و خرجی مرده کونین!
توران گفت: انگار دلت چوب فلک برزو خان رو میخواد! یالا راه بیوفتین. بقیه هم به وقتش…
با دلخوری راه افتادن. منم رفتم دنبالشون. توران رفت خونه ی موسی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…