قسمت ۹۶۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۲ (قسمت نهصد و شصت و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتیم در خونه ی جمیله. همه ی اون آدمهایی که دنبالمون راه افتاده بودن حالا توی کوچه با عجله، یه چیزی زیر بغل یا تو دست گرفته، میچپیدن تو خونه ها و در رو میبستن. برف روی زمین حالا از رفت و اومدها سیاه شده بود و جای پاها آب کنده بود. توران در خونه رو زد. آتیش جلوتر دختره رو که مثل سگ تو سری خورده بود و داشت فقط گریه میکرد نشونده بود توی کالسکه و داشت اسبها رو از توی طویله در می آورد که ببنده به کالسکه.
جمیله در رو باز کرد. ما رو که دید گفت: اِ خانوم شوماین؟ اون کلفتی سلندردون رو گرفتین به سلامتی؟ پوستشا کندین؟ بایست دستشا قلم میکردین!
توران سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت: دست اونو؟ اگه قرار به قلم کردنه باید دست همه ی این محل رو قلم کرد. واسه ی اون پیرمرد بدبخت لشکر کشیده بودین؟ میگن دزد باش و مرد باش. قصد و غرضتون از اول غارت خونه ی اون پیر مرد بود؟ هان؟
جمیله گفت: این حرفا چی چیه میزنین خانوم؟ دزدی چیه؟ مالی خودمون بوده پس گرفتیم!
گفتم: مال یه محل تو خونه ی این پیرمرد پهن بوده؟ – رو کردم به توران- بلا نسبت فکر کرده ما خریم! شما رو پیش انداختن خانوم که مال اون بابا رو غارت کنن…
توران گفت: همین حالا هرچی بردین رو برمیگردونین. وگرنه….
جمیله دست رو تو رفت و گفت: یه دقیقه بیاین تو خانوم تا روشندون کونم. دروغی ندارم بدون بوگم. همه ی این محلم شاهدی حرف و مدعام. اگه خطا کرده بودیم اونوقت هرچی شوما بگی!
احمد از تو اتاق اومد بیرون و از همون دور یه سرکی کشید و گفت: جمیله، چرا تعارف نیمیکونی خانوم بیان تو؟ زشتس دمی در!
جمیله شروع کرد به اصرار که یه تکه پا بریم تو. با اینکه من مخالف بودم ولی توران قبول کرد. رفتیم توی اتاق. جمیله که یه طورایی دست و پاش رو گم کرده بود گفت: به ولله خانوم هرچی گفتم و هرچی میشنفین عینی حقیقته! هیچکی از این موسی دلی خوشی نداره! میگن بزی گر گله را گر میکونه. حکایتی همینه. چندین سالی پیش یکی این همسادا تو کار و بارش کم آورد. یه روز موسی را میبینه و براش درد و دل میکونه! اونم میگه اگه میخوای من پولد میدم ولی نزولشم میگیرم. بعدی چند روز که طلبکار پشتی طلبکار میاد سراغش دیگه میبینه چاره نداره، میره سراغ موسی و ازش نزول میکونه. کم کم همه فهمیدن. هر کسی به هر طریقی مشکلی براش پیش میومد میرفت سراغی موسی. از جمله همین احمدی شووری من. کم کم محله به خودشون اومدن دیدن با اینکه چند برابری پولا دادن، ولی باز نزول رو نزول غلتیده و از پسی دادنش ور نمیان. به هر کی و هر جا هم شکایت بردیم افاقه نکرد. چشمون را واکردیم دیدیم بایست خونه هامون را بدیم به موسی. مهلت داده بود اگه تا آخری سال نیاین حسابدونا صاف کونین شر خر میارم اسبابدون را بریزه تو کوچه. همینطور که یکی از این همسادا را انداخت از خونه اش بیرون و ملکش را تصاحب کرد. ما هم دیدیم عاقبتی همه مون همین میشه. تا اینکه بالاخره سر و کله این دختره پیدا شد و بعدش هم شوما. راسیاتش قبلی اومدنی شوما من گفته بودم که این کارا بکنیم، ولی کسی جرأت نداشت. وقتی بقیه شنفتن که زنی خان هم پشتمونه دیگه دلشون قرص شد و راضی شدن!
گفتم: خب چشمتون کور از اول نزول نمیکردین. خودتون راضی بودین، از پسش برنیومدین، حالا انداختین گردن اون پیرمرد و مالشو غارت کردین؟
همون لحظه یهو آتیش در زد و اومد تو. گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…