قسمت ۹۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۱ (قسمت نهصد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
داشت این چیزا رو میگفت که یهو صدای فریاد یکی از زنها از توی اتاق اومد: جمیله، بدو بیا! پیداش کردم خیر ندیده را…
من و توران دویدیم طرف اتاق. جمیله زودتر از ما رسید و رفت تو. با دست اشاره کرد بیرون منتظر بمونیم. صدای جیغ و فریاد یک نفر از توی اتاق بلند شد و بعد از چند لحظه دختری با گیسهای بافته ی بلند و خوش بر و رو تو دهنه ی در نمایون شد که با جیغ و فریاد و تقلا سعی میکرد گیسهاش رو از توی چنگ جمیله در بیاره. جمیله همینطور که بد و بیراه میگفت دختر رو پرت کرد توی حیاط جلوی پای توران و گفت: همینه خانوم! گیس بریده ی ….
دختر فریاد میزد: عمو موسی… به دادم برس… اینا کین؟
توران با چشمهای دریده و غیظ داشت دختر رو نگاه میکرد. اون هم نگاهی به توران کرد و بعد شروع کرد به گریه و گفت: حتمی شما رو اون فرستاده! من نمیخوام برگردم! نمیخوامش. به آقام هم گفتم، زیر بار نرفت. مجبورم کرد… تورو خدا منو برنگردونین اونجا…
توران یه نگاهی به من انداخت و با سر اشاره کرد خودشه؟
دو دل بودم. زل زدم به دختر. بیست سالی بیشتر نداشت. چشمهای درشتش پر اشک شده بود و گونه هاش از سرما سرخ شده بود و داشت میترکید. نمیدونم چکار کرده بود، ولی هر کاری بوده حالا پشیمون بود.
رو کردم به توران و گفتم: میبینی که نادمه از کارش. خودش هم نمیخواد برگرده! فهمیده چه غلطی کرده! ولش کن بزار بره. این جماعتی که میبینی لب تر کنی زنده اش نمیزارن. ولی پشیمونه، خدا رو خوش نمیاد بخوای بسپاریش دست اینا!
توران یقه ی دختر رو گرفت و از جاش بلندش کرد. خیره شد تو چشماش و بعد انگار همه ی خشم و دق دلش رو بخواد خالی کنه، یه کشیده ی محکم زد تو گوش دختر. گونه اش از کشیده ی توران و سرما مثل انار ترکید و چند قطره خون از شیار ترکها نشست کرد بیرون و یخ زد. دختر ساکت شد و همونطور که بریده بریده نفس نفس میزد سرش رو انداخت پایین.
توران گفت: آتیش رو صدا کن…
برگشتم و توی جمعیتی که داشتن توی هم میلولیدن دنبالش گشتم که دیدم هر کسی چندتا چیز تو دست و زیر بغل و توی بقچه پیچیده و داره میره. اونهایی هم که خر داشتن میرفتن و برمیگشتن و باز یه چیزی از توی اتاقها یا زیر زمین برمیداشتن! جمیله چندتا قالیچه ی زر و نیم ابریشمی رو انداخته بود روی دوشش و احمد هم چندتا لاله و یه صندوقچه زده بود زیر بغلش!
گفتم: خانوم! اینا دارن خونه رو غارت میکنن! مگه محض خاطر این دختره نیومده بودن اینجا؟!
توران نگاهی به دور و اطراف کرد و صحنه رو که دید جمیله رو صدا کرد. جمیله اومد نزدیک و گفت: دستم بنده خانوم!…
توران گفت: اینها رو کجا میبرین؟ اومده بودیم این پدرسوخته رو پیدا کنیم! که کردیم. دارین چکار میکنین؟
جمیله گفت: بعدا برادون میگم! اینا سهمی ما، این دختره هم سهمی شوما! الان وقتشا ندارم برادون بوگم!
بدو بدو رفت. آتیش از توی یکی از اتاقها اومد بیرون. صداش کردم. اومد. تا رسید به ما گفت: خانوم، من داشتم دنبال کلفتتون میگشتم که یهو دیدم اینا جای گشتن دارن خونه رو میروفن! هرچی هم بهشون میگم حریفشون نمیشم…
توران گفت: دست اینو بگیر ببرش توی کالسکه تا من بیام. مواظب باش در نره، اگه حرف زد یا جیغ کشید یا داد و بیداد کرد همچین میزنی تو دهنش که صداش برا همیشه خفه بشه!
بعد هم رو کرد به دختر و گفت: شنفتی که چی گفتم؟ صدات در بیاد میگم خفه ات کنه!
آتیش دست دختر رو که نمیخواست بره گرفت و به زور دنبال خودش کشید و برد.
من و توران چند لحظه مبهوت آدمهایی بودیم که هر چیزی که دم دستشون بود رو داشتن میبردن. حتی از یه چراغ موشی هم نگذشته بودن!
راه افتاد. منم دنبالش. دم در موسی رو که مه و مات شده بود و انگار رو به موت بود و خیره مونده بود به آسمون، دهنش رو بسته بودن و انداخته بودنش روی سکوی جلوی خونه.
چندتایی، روی خرها رو پر وسیله کرده بودن و داشتن با عجله هین هین میکردن و با چوب همچین میزدن که یهو خرها هوس ایستادن به سرشون نزنه!
رفتیم در خونه ی جمیله…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…