قسمت ۹۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۶۰ (قسمت نهصد و شصت)
join 👉 @niniperarin 📚
چند تا سرفه ی خشک کرد و بعد صدای کِلش کلش پاهاش اومد که از پشت در پیچید توی دالون. در رو که باز کرد، یه پیرمرد نحیف بود با یه عرقچین سرش و یه پوستین کهنه رو دوشش.
احمد رو که دید خواست سلام علیک کنه که یهو چشمش افتاد به جمعیتی که پشت سر ما ازدحام کرده بودن و یه تعدادی هم چماقدار بودن.
سلامش رو نصفه قورت داد و با بداخلاقی گفت: چه خبره احمد آقا؟ اینا کین؟ چرا جمع شدن اینجا؟
نگاش افتاد به بوقی که توی دست احمد بود. گفت: این چیه دستت گرفتی؟
احمد گفت: هااان! این صوری اسرافیله و امروزم روزی محشر! قیامتی به پاست امروز!
جمیله خودش رو پیش انداخت و گفت: بیبین آقا موسی، ما کاری به شوما نداریم! این خانومی که میبینی زنی خانِس! اومده پی کلفتش. میخواد ورش دارد و بره. این مردوم هم اومدن شاهد. شرّی این دختره امروز بایست از تو این محل کنده بشه!
موسی با چشمهای گشاد ترسیده اش یه نگاهی به توران و من انداخت، بعد رو کرد به جمیله و گفت: حالدون خوشه؟ دختره کیه؟ کلفتی کی؟ چی چی میگویند شوماوا؟
جمیله چماقش رو ستون دستش کرد و گفت: بیخود حاشا نکون. کلی این محل از جیک و پوکت خبر دارن. حالا هم برو بوگو بیاد، اگه نه….
موسی گوشت تلخ شد و گفت: این جفنگیات چی چیه میبافی به هم ضعیفه؟ این دختره که میگی کلفتی کسی نیس. خویش و قوممه! چند وقته اومدس اینجا از دور و اطرافی اصفان که هم من تنها نباشم هم خودش به کاراش رسیدگی کونه…
احمد رفت جلوی موسی و گفت: حرفی دهنت را بفهم، به زنی من بد و بیراه میگی؟ معلوم نیس پیر سگ با این یارو چه صنمی داره که زده زیرش و حاشا میکونه! ما امروز اومدیم تکلیفمونو باهات روشن کونیم. حالا معلوم میشه یه من ماست چقدر کره داره…
رو کرد به جمعیت و با دست اشاره کرد که بیایند. همه ی اونها که پشت سر ما بودن یهو هجوم آوردن طرف خونه ی موسی. جمیله تندی دست توران رو گرفت و گفت بجنبین خانوم! قبل از اینکه جمعیت ما رو له کنن دست توران رو کشید و برد توی خونه. منم دنبالشون دویدم. موسی داد میکشید و نفرین میکرد: چی میخواین از جونی من؟ آهای ایهاالناس کمک… به دادم برسین… قومی تاتار حمله کردن به خونه من….
صدای موسی زیر فشار و دست و پای جمعیت که میخواستن از در رد بشن و بیان توی خونه گم شد و کم کم خفه شد. توی حیاط که رسیدیم احمد رو کرد به اونهایی که هجوم آورده بودن توی خونه و داد زد: همه سولاخ سمبه ها رو خوب بگردین. جایی را وا نندازین!
جمیله که عجله داشت گفت: خانوم، منم میرم بگردم ببینم کوجاس. شوما هم حواسدون باشه یهو از تو یکی این اتاقا نیاد بیرون و در بره!
دوید و توی شلوغی جمعیت رفت توی یکی از اتاقها و گم شد.
خونه بزرگ بود. با شش تا اتاق بزرگ و سه تا کوچیک، دور تا دور حیاط. یه حوض بزرگ هم بود که از این سر تا اون سر حیاط کشیده شده بود و یه تنه ی درخت انداخته بودن توش که یخ نزنه. دوتا هم در بود که پیدا بود به زیر زمین میره. از این هول و ولایی که توی جمعیت بود و عجله ای که داشتن وحشت میکردم. اگه دستشون به اون دختره میرسید، حتم داشتم تکه تکه اش میکردن و نمیگذاشتن از این مهلکه جون سالم به در ببره!
توران گفت: بایست برزو خان اینجا میبود و میدید چه دسته گلی به آب داده! کلاهش رو بید بزاره بالاتر! زنی گرفته که هنوز هیچی نشده یه محل رو عاصی کرده که اینطور به خونش تشنه ان و میخوان به هر طریقی شده پیداش کنن و از این محل بندازنش بیرون!
داشت این چیزا رو میگفت که یهو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…