قسمت ۹۵۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۵۹ (قسمت نهصد و پنجاه و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
جمیله هم چادرش رو بست دور کمرش و یه چماق از پشت پرده در آورد و گفت: من آماده ام. بریم…
به قول خودش بوق رو دم در داد دست احمد و گفت: احمد آقا، جلو راه بیوفت و بوقو بزن. ما هم پشتی سرِد میایم.
احمد جلو راه افتاد و شروع کرد فوت کردن تو اون شاخ گاو! ما هم با فاصله پشت سرش میرفتیم و آتیش هم پشت ما می اومد. کم کم دو طرف کوچه در خونه ها وا شد و زن و مرد، پیر و جوون می اومدن بیرون و با یه سلام علیک خشک و خالی بی اینکه حرفی بزنن دنبال ما راه می افتادن! بعضی قیافه ها رنگ پریده بود، بعضی میخندیدن، یکسری هم انگار ترسیده بودن و چاره ای نداشتن جز اینکه بیان و با بقیه همراه بشن!
آتیش یواش پشت سرمون گفت: جلل الخالق! خود برزو خان هم می اومد نمیتونست اینطوری آدم جمع کنه. این جمیله واسه ی خودش یه پا خانه!
جلویی ها در خونه هاشون منتظر ایستاده بودن و همینکه بهشون میرسیدیم بهمون ملحق میشدن! تا رسیدیم به ته کوچه یه سی نفری شدیم!
بعضی ها چوب و چماق دستشون بود و چند نفری هم خرشون رو دنبالشون راه انداخته بودن!
توران گفت: اگه مونده باشه تو خونه دیگه محاله بتونه در بره. همین مردم تیکه تیکه اش میکنن! فقط تو همینکه شناختیش به من ندا رو بده!
راستش خواهر، خودمم ترسیده بودم از این جمعیت. خیال نمیکردم یه لکاته تو یه محل این همه آدم رو جَری کنه! نمیدونستم اگه بگم نه، اونی نیست که شما خیال میکنین، چه اتفاقی می افته! درسته که گفتن یه نه بگو و نه ماه سر دل خودت نکش، ولی بعضی وقتا همین یه نه ساده گفتن اینقدر سخت میشه که جون آدم به لبش میاد. اون موقع هم برای من همینطور بود! از اونطرف هم دلم سوخت واسه این دختره که داشتیم میرفتیم سراغش. ولی بعد که فکرش رو کردم دیدم وقتی یکی بتونه این همه آدم رو علیه خودش کنه، لابد ریگی به کفشش بوده! حق الناس کرده! من که نمیشناسمش و نمیدونم چه کاره اس، ولی همین جمعیت خودش داره گواهی میده به اینکه اگه بلایی سرش بیاد حقشه!
ته کوچه احمد با بوقش ایستاده بود. دستهاش رو برد بالا، جمعیت ایستاد و همهمه ها خوابید.
جمیله رو کرد به توران و گفت: با اجازه ای شوما خانوم…
رفت ایستاد کنار احمد و بلند گفت: همسادا خوب گوش کونین! حواسدون باشه، دری خونه موسی جوده که رسیدیم همه دون گوش به زنگی خانوم باشین-به توران اشاره کرد- ایشونا میگم. زنی برزو خان، که قبلا بِدون گفته بودم. کسی سری خود کاری نکونه، هرکی این دختره لااُبالیا گرفت یه راس میارد تحویلی خانوم میده. خودش میدونِد و کلفتش. بِیتری من و شوما بلدن حقشا بزارن کفی دسش. دیگه سفارش نیمیکونم. آمادِیند؟
یه ولوله افتاد تو جمعیت و جسته گریخته گفتن بله.
احمد و جمیله جلو راه افتادن، ما و بقیه هم پشت سرشون. چند تا کوچه رد کردیم تا رسیدیم دم یه بن بست. جمیله رو کرد به توران و گفت: همینجاس…
در خونه رو زد.
همه ی جمعیت ساکت شدند. فقط صدای نفسهاشون می اومد و کوبه ی در که دوباره جمیله چند بار پشت هم کوبید. یه صدای دو رگه ی گرفته داد زد: کیه؟ صبر کون دارم میام…
احمد گفت: خودشه. موساست…
چند تا سرفه ی خشک کرد و بعد صدای کِلش کلش پاهاش اومد که از پشت در پیچید توی دالون. در رو که باز کرد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…