قسمت ۹۵۸

داستان🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۵۸ (قسمت نهصد و پنجاه و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت…
صبح علی الطلوع، توران با حال نزاری که داشت پاشد و صدام کرد. گفت: یالا پاشو بایست بریم. امروز هم از دست بره دیگه این دگوری از چنگم در میره. نمیخوام این همه راه اومدم بی فایده بشه. واهیک که اونطور شد، دیگه اینم دستم بهش نرسه هیچی!
پاشدم. گفتم: بزارین یه چاشتی بخوریم جون داشته باشیم، بعد بریم سراغ اون.
گفت: تا بخوای تو ناشتایی بخوری که این چموش در رفته! وقت این کارا نیس. بریم همونجا خونه ی جمیله ناشتایی کن.
راه که افتادیم، توی کالسکه کم کم داشت حالش بهتر میشد. به نظرم میخواست انتقام مرگ واهیک رو از اون بدبختی که فکر میکرد هووشه بگیره. هرچی نزدیک تر میشدیم به خونه ی جمیله، توران هم حالش بهتر میشد.
در خونه رو که زدیم، احمد باز کرد. تعارف کرد، رفتیم تو. خودش هم وایساد اسبها رو از کالسکه باز کنه کمک آتیش، ببرن تو طویله ببندن.
جمیله، حاضر و آماده چشم به راه اومدنمون بود. چشمش که به ما افتاد دوید از پله ها پایین طرف توران و گفت: وای، الای بیمیرم خانوم! شنفتم مریض شدین، ایشالا که بلا دورس.
توران رو بغل کرد و چند تا ماچ آبدار به اینور و اونور صورتش کرد و گفت: قربوندون برم خانوم، حالا ایشالا بهترین؟
توران خیلی خشک جواب داد: خوبم! بقیه کجان؟
پیدا بود خوشش نیومده از کاری که جمیله کرد.
جمیله گفت: بیاین تو یه چای بخورین، اونا هم صدا میکونم.
رفتیم تو. چایی ریخت تو استکان کمرباریک شاه عباسی و دوتا پولکی هم گذاشت کنار نعلبکی و داد دستمون.
گفت: هر وقتی شوما آمادِیند راه میوفتیم. باقی در و همسادا را هم سپردم، همینکه صدا بوقا شنفتن بیان بیرون!
چای رو هورت کشیدم و گفتم: بوق؟
یه چیزی شبیه شاخ گاو، رفت از سر طاقچه آورد و گفت: آره! اینس. بوقا که بزنیم کلی محل میان بیرون. به دونه دونه شون سپردم. خیالدون تخت!
توران استکان را گذاشت زمین و بلند شد. گفت: بریم. وقت زیادی ندارم!
گفتم: مطمئنین خونه است؟ از کجا معلوم شبونه نرفته باشه! یا صدا این بوق رو بشنفه و شستش خبر دار نشه؟
جمیله یه خنده ای کرد و قیافه ای به خودش گرفت و گفت: هه. چی چی خیال کردین خاتون؟ آدم گذاشتم که اِگه جیک بکشه خبر میارد برام. خبری نشدس که حالا من اینجا نشستم با خیالی راحت.
توران بلند شد. جمیله هم چادرش رو بست دور کمرش و یه چماق از پشت پرده در آورد و گفت: من آمادم. بریم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…