قسمت ۹۵۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۵۶ (قسمت نهصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
توران رو که میخواست بره دنبال سرجیک گرفتم و گفتم: حواست نیس چی میگی خانوم. غم و قصه بهتون فشار آورده. این بدبخت خودش عزاداره، تازه با بهتونی که بهش میزنی بیشتر داغ میزاری رو دلش. یه تکه پا اومده بود تشکر، انداختیش به گه خوردن.
رو کردم به آتیش و یواشکی اشاره کردم بره پی سرجیک و از دلش در بیاره. آتیش که تا حالا زبون به کام گرفته بود و فقط وایساده بود به تماشا، یه سری به نشونه ی تأسف تکون داد و فرز رفت از اتاق بیرون.
شونه های توران که داشت باز گریه میکرد رو مالیدم و بردم که بشونمش جفت کرسی سرجاش. هنوز ننشسته یهو باز مث اسفند که از رو آتیش بپره وایساد و با شیون توپید بهم که: چی فکر کردی زنیکه؟ خیال کردی زده به سرم؟ اتفاقا خوب حالیمه و هوش و حواسمم به جا.
چند روزه دارم فکر میکنم که چرا واهیک این کار رو کرده. حالا که این مرتیکه رو دیدم فهمیدم!
مچش رو محکم گرفتم که نخواد بره بیرون و آبروریزی راه بندازه. گفتم: آدما روز به روز رنگ عوض میکنن، تو که اون خدابیامرز رو چند سال بود ندیده بودی! نمیدونی چی تو سرش میگذشته و مشکلش چی بوده. اون واهیکی که میشناختی همون وقتا مرده بود خانوم. پا شدی اومدی اینجا نبش قبر کردی…
به خودم گفتم عجب غلطی کرد این خسرو که قرعه رو انداخت به اصفهان! خب بگو لامصب اسم یه شهر دیگه رو می آوردی و منو تو دردسر نمینداختی! خریتت مال اون شیریه که اون فخری چسان فسانی به خوردت داد! عدل بایست اسم اصفهان رو می آوردی؟
توران که شیونش بند اومده بود خیره شد به دیفال رو به روش و تالاپی نشست رو سر کرسی.
گفت: از همون روزا تو حرفای واهیک فهمیدم که سرجیک خیلی باهاش اون و منم داره. در عوض اون خیلی هواش رو داشت. نمی گفت. میفهمیدم. پاپا سرجیک رو میگذاشت بپای خونه باشه ور دل اون پیرزن که کلفتشون بود و واهیک رو دنبال خودش میبرد. میدونستم حسودی میکنه بهش. تا اینکه اون روز دیدمش بالاسر جنازه ی گیدوش، تو نگاهش غصه نبود، حسرت بود. بعد هم که واهیک غیبش زد و تو قبرستون پیداش شد.
گفتم: چه ربطی داره اینا به هم خانوم؟ حالت خوش نیس، خیالبافی میکنی؟
براق شد بهم و محکم گفت: گردن بندی که واهیک مینداخت تو گردنش حالا تو گردن سرجیک بود. قبلا دیده بودمش. میخواستم ازش بگیرم. نداد. گفت تنها چیزیه که از ننه اش مونده براش و قول داده به خودش تا وقتی بمیره تو گردنش باشه. ولی اون روز تو قبرستون برفها رو که از روش پس کرد آتیش، هیچی تو گردنش نبود. حالا که دیدمش تو گردن این تازه یادم افتاد!
گفتم: پاشو، پاشو خانوم برو لای کرسی که این حرفا صدتا یه غاز واسه فاطی تنبون نمیشه! رنگ و روت پریده، فشار بهت اومده، حالت خوش نیس. یه کاری دست خودت و ما میدی اینطوری.
با حرص نگام کرد، پا شد و رفت زیر لحاف و خیره شد به سقف.
یهو در وا شد و آتیش دوید تو، گفت: خانوم…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…