قسمت ۹۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۵۳ (قسمت نهصد و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
چند لحظه ای فقط مات نگاش کرد و بعد یهو با شیون و زجه فریاد زد: واهیک….
آتیش که رنگ از روش پریده بود و چشمهاش داشت از حدقه میزد بیرون گفت: یعنی این همون واهیکه که گم شده؟ داداش آقا سرجیک؟ همونی که دارن زن آبستنش رو با بچه اش میارن که خاک کنن؟
سر تکون دادم.
گفت: یا امام هشتم. این دیگه چه تقدیریه که اینا دارن؟ لابد قضیه رو فهمیده طاقت نیاورده اومده اینجا. ولی تو سرما دووم نیاورده و یخ زده. بیچاره سرجیک و اون بابای علیلش. چه بار غمی می افته رو دوششون تا این جنازه رو ببینن…پ
توران مثل شوهر مرده ها پهن شده بود روی برف و زار میزد. آتیش متعجب از گریه زاری اون، یواش به من اشاره کرد که چه خبره؟
شونه بالا انداختم. اومد نزدیک و گفت: یه طوری خانوم داره شیون میکنه انگاری خدای نکرده اقوام نزدیکش بوده! زن من آقاش مرده بود این کارا رو نمیکرد! نکنه فک و فامیل ارمنی دارن و ما بی خبریم؟
جواب سر بالا بهش دادم که تو خماریش بمونه. گفتم: به من و تو ربطی نداره این چیزا. زودتر باید بریم از اینجا.
رفتم توران رو به زور بلند کردم که بریم. نمی اومد. مث بچه ها دست و پا میزد و میخواست بمونه. آتیش که دید توران رضایت نمیده به رفتن، گفت: چه اصراری داری خاتون؟ حتمی خانوم میخواد باشه تو مراسم و وداع کنه! چه اصراریه به رفتن؟ ما که اومده بودیم اینجا محض همینکار!
گفتم: خانوم الان عقلش درست و حسابی کار نمیده! الان فک و فامیل این بیان اینجا برای ترحیم جنازه ای که میارن و ما رو بالاسر یه جنازه ی دیگه ببینن که چند روزه دارن پی اش میگردن نمیگن ما سر به نیستش کردیم؟
راسیاتش خواهر اگه مجبور نبودم همراه اینا بمونم و پای خودم گیر نبود میگذاشتم تا بمونن و هر بلایی که میخوان سرشون بیارن. علی الخصوص که پاپا بعید نبود توران رو بشناسه و بگه به خاطر یه کینه ی قدیمی توران این بلا رو سر واهیک و زن و بچه اش آورده! ولی بخت باهام یار نبود. یا همه با هم باید میرفتیم یا اگه میموندیم با هم بایستی میموندیم. دلم نمیخواست بابت کار نکرده چوب نیمسوخته حواله ام کنن.
آتیش که تازه ملتفت حرفم شده بود دو دستی زد تو سرش و گفت: عجب غلطی کردم این سفر رو اومدم. الانه که سر و کله ی اینا پیدا بشه بهتون بزنن بهمون! منم یه مرد میون شوما دوتا، میگن لابد کار این بوده که زور و قوه داره! خدایا توبه…
دوید طرف توران و دوتا کَتش رو از پشت گرفت و به زور بردش طرف کالسکه. پوزار توران از پاش دراومده بود. برداشتم بین راه. جای پاهاش که کشیده میشد روی برف، یه شیار مورب بود که یکراست میرفت طرف کالسکه.
توی کالسکه که داشت به سرعت سرازیری صفه رو میرفت پایین، نشسته بودم تنگ توران و شونه هاش رو به بهونه ی مالیدن زیر دست گرفته بودم که نکنه به سرش بزنه و بی هوا در رو باز کنه و بره بیرون. زجه اش بند اومده بود و داشت هق هق میکرد.
پایین که رسیدیم، اونور جعده، یه گاری که تابوت رو گذاشته بودند روش داشت زور میزد و سربالایی رو توی برف میرفت. پیرمردی که حدس زدم پاپاست نشسته بود پشت گاری کنار تابوت و جماعتی سیاه پوش که تعدادشون هم زیاد نبود پیاده از عقب گاری میرفتن. سرها همه پایین بود و برف رختهای سیاهشون رو سفید کرده بود…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…