قسمت ۹۵۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۵۲ (قسمت نهصد و پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
من و توران خشکمون زد. دویدیم طرف قبر و از بالا نگاه کردیم. یک نفر ته قبر بود و روش رو برف پوشونده بود….
برف زیادی روش نشسته بود. پیدا بود خیلی وقته تنش سرد شده، وگرنه گرمای تنش برف را آب کرده بود.
با دیدنش تا مغر استخونم یخ زد. چونه ام شروع کرد لرزیدن و دندونام تیریک تیریک به هم میخورد. دست خودم نبود.
توران گفت: این کیه توی قبر؟
گفتم: منم مث شما! این پیری که براش دعا میخونه باید بدونه!
برگشتم که ازش بپرسم. ولی خبری از پیرمرد قوزی نبود! انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
گفت: کجا رفت؟ همین الان که اینجا بود! غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیمکاسشه که زده به چاک. نکنه کار خودشه….
شروع کرد تند تند اینور و اونور رو چشم انداختن. نبود. داد زد. آتیش رو صدا کرد. صدای دادش مثل خنده های قوزی پیچید توی قبرستون و پشت سرش کلاغها از لابه لای قبرها پریدن توی آسمون و انگار با قارقارشون جواب توران رو میدادن.
آتیش سراسیمه خودش رو رسوند. رنگش پریده بود. گفت: بله خانوم؟
توران گفت: اون پیری که کنار ما دعا میخوند کدوم وری رفت؟
آتیش هاج و واج نگاه کرد. گفت: کی؟ کسی رو من ندیدم. از اول که رسیدیم و شما اومدین تو قبرستون من حواسم بود. غیر از ما کسی اینجا نیست!
گفتم: نکنه باز زهر ماری خوردی گیجی؟ یعنی تو صدای اون خنده های انکرالاصواتش رو نشنفتی؟ همه ی شهر صداش رو از این بالا شنفتن غیر از تو؟
رو کرد به توران و گفت: نه والا خانوم دروغ میگه. چیزی نخوردم. راسیاتش من از هیچ چیزی تو زندگیم واهمه ندارم غیر از قبرستون! واسه ی همین شما که اومدین اینجا دورادور هواتونو داشتم. شش دنگ حواسم جمع بود ولی پامو نگذاشتم تو. کسی رو هم ندیدم غیر از شما، صدایی هم نشنفتم!
توران یه نگاه مضطربی به من انداخت و بعد به آتیش اشاره کرد: برو یه نگاهی تو این قبر بنداز!
آتیش آب دهنش رو قورت داد و با اکراه رفت جلو و با فاصله یه پاش رو گذاشت نزدیک قبر و از دور سرک کشید. یهو خودشو کشید عقب و گفت: یا ابالفضل! این کیه؟ چرا درست خاکش نکردن؟
گفتم: خوبه لااقل اینو دیدی! برف روش نشسته نمیشه قیافه اش رو دید. روشو پس کن ببینیم کیه گذاشتن تو قبر اون بنده خدا که حالا میارنش…
آتیش دو سه قدم رفت عقب. خواست شونه خالی کنه از زیرش. گفت: به ما چه؟ هر کی میخواد باشه. خدا بیامرزتش!
توران سگرمه های صورت رنگ پریده اش رو کشید تو هم و گفت: نا سلومتی مرد آوردیم همرامون. برو روش رو پس کن ببینم کیه!
آتیش که پیدا بود داره تو دلش به خودش و ماها بد و بیراه میگه، یکم دور خودش چرخید و بعد رفت یه درخت نازک خشکیده رو شکست و رفت بالاسر قبر و از همون بالا شروع کرد یه چیزایی زیر لب گفتن و روی مرده رو جارو کرد! بعد هم رفت کنار ایستاد.
رفتیم جلو. توران که نگاش افتاد به جنازه نفسش داشت بند میومد. زانو زد رو برف.
گفتم: چی شد خانوم؟
نفسش شماره شماره میرفت و می اومد. چند لحظه ای فقط مات نگاش کرد و بعد یهو با شیون و زجه فریاد زد: واهیک….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…