قسمت ۹۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۷ (قسمت نهصد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
توران براق شد بهش. اونم راهشو کشید رفت در یه خونه رو زد…
طول کشید. ولی قبل از اینکه آتیش منصرف بشه و بره در خونه ی دیگه ای رو بزنه یه مرد میونسال که یه پتو انداخته بود رو دوشش اومد دم در. نمیشنفتیم چی میگه. ولی گرم گرفت با آتیش. چند دقیقه ای حرف زدن و بعد هم آتیش یه اشاره ای به کالسکه کرد و اومد طرف ما. مرد ایستاده بود دم در خودش رو محکم پیچید لای پتو.
آتیش در کالسکه رو باز کرد و گفت: خانوم، میگه یکی هست این اطراف با این نشونیا که دادم. ولی مطمئن هم نیست همون باشه. از زنش شنفته یه چیزایی. میگه بیرون سرده، عیالش هم مریض. نمیتونه بیاد دم در. خودتون بیاین تو ازش بپرسین. هرچی باشه زنها بهتر حرف همو میفهمن.
خودم مونده بودم خواهر که با این نشونیها که دادم کسی پیدا بشه این اطراف! اونم به این سرعت! یه نگاهی به توران کردم. اونم زل زده بود به من.
سرش رو تکون داد، یعنی چکار کنیم؟
شونه بالا انداختم. رو کرد به آتیش و گفت: مطمئنه؟ میشه رفت تو خونه اش؟
آتیش برگشت یه نگاهی به مرد کرد و گفت: آره خانوم. اهل دله و خوش مشرب. آدم سر و ساده ای به نظر میاد، خطری نداره.
توران قبول کرد. رفتیم. دم در سلام و عیلک گرمی کرد و دعوت کرد که بریم تو. آتیش کالسکه رو بست همونجا جلوی در و همراه ما اومد. مرد همونطور که جلوتر می رفت با لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: آ اینکه دنبالش میگردیند خویش و قومدونه؟ یا از کلفتادون بوده در رفتس؟ ببخشین فوضولی میکونم تو کارِدونا! چون پیداس غریبین، از راهی دوری اومِدِیند…
توران گفت: خدا نکنه خویش و قوم باشه! کلفتمونه. دست کجی کرده و در رفته.
مرد گفت: پس باید مالی گنده ای ازدون برده باشه.
توران فقط با یک بله ی کشدار جواب داد.
گفتم: مال خانوم رو دزدیده! اونم چه مالی…
توران چشم غره رفت که حرف نزنم. آتیش که از ماجرا بی اطلاع بود گفت: ای بی همه چیز. چرا پس زودتر نگفتین خانوم؟ غلط کرده. مال از عمارت برزو خان دزدیده؟ حالا فهمیدم چرا نمیخواستین برزو خان ملتفت رفتنتون بشه. دل رحمی کردین در حق این کلفتی که میگین. اشتباه کردین! اگه خان بو میبرد، آدم اجیر میکرد اینجا پیداش کنن و به سلابه بکشنش…
همینکه مرد اسم خان و اینها رو شنید دست و پاش رو گم کرد و انگار پشیمون شد از دعوتی که کرده بود! چندبار از توی حیاط بلند بلند گفت: یالله… یالله…. جمیله مهمون داریم. چارقدد سَرِد باشه…
بعد هم رو به توران کرد و گفت: خانوم ببخشین اسبابی پذیراییمون در حدی شوما جور نیس….
پله ها رو رفتیم بالا و در اتاقی که روبرو بود رو باز کرد و پشت هم گفت: بفرماین… بفرماین تو…. جمیله مهمون داریم.
بعد هم خودش رفت تو. ما هم پشت سرش. یه زن که چادرش را سرکرده بود و بادندون پته های چادرش رو گرفته بود که نیوفته داشت تند تند خرت و پرتهایی که دور کرسی بود رو جمع میکرد و چندتایی را هم هل میداد زیر کرسی. ما رو که دید جا خورد. فکر نمیکرد مهمون زن اومده باشه. آتیش که آخر پشت سر ما اومد داخل تازه خیالش راحت شد. گفت: وای ببخشین، احمِد آقا نگفته بودن مهمونی سر زده میاد که اسبابی پذیرایی جور کونم…
احمد با یه ذوق و شوق خاصی گفت: ایشون زنی برزو خان هستن و اینا هم از دور و اطرافیانی خان! قابل دونستن و قدم رنجه کردن، پا رو تخمی چشی ما گذاشتن اومدن تو این کلبه خرابه….
زن گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…