قسمت ۹۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۵ (قسمت نهصد و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
توران بلند شد و بی اینکه حرفی بزنه راه افتاد طرف بالای رودخونه. جای پاهاش رو برف پر میکرد و ردی ازش نمیگذاشت…
کالسکه آروم میرفت و توران، ساکت از پنجره چشم دوخته بود به دونه های برفی که میخورد به شیشه و بعد از کمی مثل قطره های اشکش شره میکرد به پایین.
گفتم: خب معلومه که زن میگیره. همونطور که شوما شوور کردین.
هیچی نگفت.
گفتم: گاسم پاپا مجبورش کرده. هرچی باشه اونم آرزو داره واسه ی پسرش. نمیزاره که عذب بمونه.
یه آه بلندی کشید که جاش موند روی شیشه.
گفتم: البته مردا همشون همینن. جلو چشمش هم که باشی میرن هوو میارن سرت. اگه دور باشی که دیگه هیچی! واویلاست. ارمنی و مسلمون هم نداره. تنها فرقشون با مردای ما اینه که ختنه نیستن. سر تا پاشون یه کرباسن.
برگشت براق شد بهم و چشم غره رفت. خواستم حرف رو عوض کنم ولی چیز دیگه ای به ذهنم خطور نمیکرد تو اون موقعیت. گفتم: راستی خانوم، نفهمیدی اینا هم مث ماها ختم و سوم و هفته دارن یا نه؟ هرچی باشه چشممون به میت افتاده، بریم یه مشایعتی بکنیم بد نیس. گاسم تو این اوضاع اون واهیک هم سر و کله اش پیدا شد! البته اگه بیاد! اصلا من موندم تو این قضیه! مشکوک میزنه. از دو سه روز قبل خبری از زنش نیست، بعدم که خودش گم میشه، حالا هم جای واهیک جنازه ی زنش رو از آب میگیرن. اونم آبستن. میدونی این حرف یعنی چه خانوم؟ لابد یه چیزی از زنش دیده، یا بو برده بوده که بچه ی خودش نیس، زنک رو سر به نیست کرده! لا اله الی الله، چه دور و زمونه ای شده! خدا عاقبت همه رو به خیر کنه…
توران سگرمه هاش رو کشید تو هم و برگشت بهم: بسه خاتون! چرا پشت هم، یه ریز فکت میجنبه؟ خودت میبری و میدوزی؟ اون بدبخت که اصلا معلوم نیست هنوز زنده است یا مرده، شدی مفتش نظمیه و داری سرخود یه جنازه هم میبندی به ریشش؟
روم رو ازش برگردوندم و گفتم: حالا دلخورین از اینکه واهیک زن داشته دلیل نمیشه سر من خالی کنین خانوم. فقط خواستم بدونین همینکه این چیزا به فکر من غریبه رسیده به فکر بقیه هم میرسه. ممبعد هزارتا حرف و حدیث پشت سرشه خانوم. شما هم که تازه پیدات شده و رفتی سراغشو گرفتی. در دهن مردمو که نمیشه بست. زبونم لال، دور از جون، فردا میگن یه لکاته نمیدونیم از کجا سر و کله اش پیدا شد، قاپش رو دزدید و مجبورش کرد زنشو تو رودخونه خفه کنه. بعد هم پی شما بالا میان و هزارتا انگ میبندن بهتون و میشین شریک جرم. اونوقت خر بیارین و باقالی بار کنین. آش نخورده است و دهن سوخته. من بایست بگم که فردا نگین نگفتی…
با اینکه پیدا بود دلش نمیخواد سر به تنم باشه اون موقع، ولی رفت تو فکر. دید پر بیراه نمیگم.
از کالسکه که پیاده شدیم رو کرد به آتیش که شده بود عین یه ادم برفی زنده و گفت: برگرد پیش اون ارمنیها. اگه کاری داشتن کمک کن، یه گوشه ی کارو بگیر. ببین مراسماتشون چطوره و کی برگزار میشه خبرم کن. اگه هم از واهیک خبری شد به تاخت برمیگردی اطلاع میدی. تا ظهر بمون بعدش برگرد. از کار اصلیمون غافل شدیم. بایست بریم دنبال یکی دیگه بگردیم!
آتیش یه سری تکون داد و غر غر کنان اسبهای کالسکه را واز کرد برد توی طویله و یکیشون رو زین کرد و رفت.
دم اتاق که رسیدیم گفت: این یکی که از دستم رفت، ولی نمیزارم این ضعیفه ی دگوری که میگی شده هووم برزو رو از چنگم دربیاره. تو هم حواست رو جمع کن تا برگشتیم پیش برزو خان یا اون عروس احمقش حرفی از چیزایی که دیدی نزنی. وگرنه…
زنیکه ی جلمبر اومده بود زندگیم رو جهنم کرده بود تازه داشت برام خط و نشون هم میکشید.
گفتم: خیالت تخت خانوم. اگه خودت چیزی ازم شنفتی، بقیه هم میشنفن!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…