قسمت ۹۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۴ (قسمت نهصد و چهل و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
بالاخره قلاب گیر کرد بهش و از آب کشیدنش بیرون….
توران عقب نشسته بود با فاصله روی برفا و بیرون آوردن جنازه رو از توی آب تماشا میکرد و اشک میریخت. دلم براش سوخت! رفتم پیشش.
گفتم: غم آخرت باشه خانوم. باز خدا رو شکر کن که پیدا شد.
زد زیر گریه. گفت: طاقت دیدنش رو ندارم. قد و قواره اش همینقدر بود ولی هیکلش نه. ریزه بود…
گفتم: باد کرده که اومده رو آب. عین گوسفند کرمعلی! اگر نه که میموند پایین و رو نمی اومد که بشه دیدش!
چند نفری داشتن زور میزدن که لاش رو که مثل خیک باد کرده بود از حاشیه ی رودخونه بکشونن اینور. توی برف نمیشد درست دیدش از اون فاصله ای که ما نشسته بودیم. نوک پنجه هام داشت گز گز میکرد از سرما و دستام کرخ شده بود.
اونهایی که کنار جنازه بودن شروع کردن چیزایی گفتن و بعدش آتیش همونطور که داد میزد و خانوم خانوم میکرد دوید طرف ما.
توران بلند شد. آتیش به ما که رسید خودش را درازکش انداخت روی برفها. بخار نفس نفسش جلوی صورتش رو مه میکرد. گفت: اون نیست خانوم…
توران وانیساد که باقی حرف آتیش رو بشنفه. لنگ لنگون دوید طرف جایی که جنازه رو دوره کرده بودن. منم دنبالش رفتم. سرجیک نشسته بود بالاسر جنازه و چشم دوخته بود بهش.
توران از خوشحالی گریه میکرد. صورت جنازه کبود شده بود و از رختهای پاره شده اش و برجستگیهای تنش معلوم بود که زنه!
اونهایی که ایستاده بودن اونجا هیچکدوم چیزی نمیگفتن و دوتاشون حیا کرده بودن و رفته بودن اونطرف که نگاهشون به جنازه نباشه!
سرجیک ولی نشسته بود بالاسر زن که همه ی صورتش بنفش و سیاه شده بود و موهای خیس خورده اش رو از تو صورتش با دست کنار میزد.
توران که هق هقش بند اومده بود گفت: خدا رو شکر! واهیک نیست.
سرجیک بیصدا چشماش نمدار شد و اشک داغش ورق برف روی صورتش رو رد انداخت. درست مثل اشکهای ننه ام وقتی که داشتن گوسفند آبستنش رو میبردن برای خان.
توران گفت: واسه چی اشک میریزی؟ خدا بیامرزتش اینو هر کی هست. برو کرور کرور خدا رو شکر کن و خوشحال باش که داداشت نیس!
سرجیک بغضش ترکید. گفت: چه فرقی میکنه؟ اینم آشناست!
توران توی اون سرما مث یخ وا رفت و سر پا نشست. زل زد به صورت زن. گفت: کیه؟
سرجیک همونطور که با دستهای یخ زده اش داشت صورت سرد زن رو نوازش میکرد گفت: زن واهیکه! آبستن بود. دو سه روزی بود ازش بی خبر بودم. نیومده بود خونه ی ما. سراغش رو گرفتم. گفت “گیدوش” بارش سنگین شده رفته خونه ی باباش.
توران بلند شد و بی اینکه حرفی بزنه راه افتاد طرف بالای رودخونه. جای پاهاش رو برف پر میکرد و ردی ازش نمیگذاشت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…