قسمت ۹۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۳ (قسمت نهصد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
توران هم برگشت و لنگ لنگون دوید دنبالش.
اونایی که کنار رودخونه بودن با دست اون وسطها رو نشون میدادن. برف ریزی که می اومد روی رودخونه رو هاشور میزد و نمیگذاشت چشم ادم درست ببینه. قبل از اینکه شیب حاشیه ی رودخونه رو برم پایین دستم رو سایه بون چشمام کردم و دقیق شدم به جایی که نشون میدادن. یه چیزی روی آب بود ولی نمیشد تشخیص داد که چیه.
آقام میگفت هرچی که بیوفته تو آب فرو میره. اگه جوندار هم باشه و خفه بشه باز میره پایین. بعد از یکی دو روز که باد کرد خودش میاد رو آب!
کدخدا چپقش رو تکوند کنار فرش و باز کیسه توتونش رو وا کرد و چپقش رو توتون کرد. نشسته بودن رو فرشی که انگار خوره به جونش افتاده بود و چند تا تیکه شده بود. جای آقام همیشه اونجا بود تابستونا. غروب که می اومد همونجا مینشست و ننه ام چایی میریخت، خستگیش که در میشد و جون که می اومد تو پاهاش، تازه پا میشد پله ها رو میرفت بالا و لباسهای چوپونیش رو در می آورد آویزون میکرد توی ایوون. بوی گوسفند میداد همیشه.
معمول نبود این موقع روز آقام توی خونه باشه! ننه ام به بهونه آوردن چایی رفته بود تو مطبخ نشسته بود و حرص میخورد.
کدخدا گفت: چه حرفیه میزنی مشتی؟ حیوون زبون بسته همینکه میوفته رو خشت و بعدش سرپا وا میسته مادر زادی شنا بلده! مگه میشه بیوفته تو آب و در نیاد؟ خودشو میکشونه بیرون.
آقام گفت: کدخدا، الله وکیلی خودت کلاهتو قاضی کن. حیوونی که پشمش رو نزدن هنوز میتونه از آب بیاد بیرون؟ هرچی گفتم کرمعلی پشم اینا رو بزن پشت گوش انداخت. میگفت میخوام یه ذره بلند تر بشه بعد بزنم. بدهکارم به خان. حیوون تشنه بوده، رفته کنار آب. این بز مش جعفر هم چموش. دویده تو آب. همه ی گله هم رفته دنبالش. منم دست تنها از پس این همه ور نمیام. زدم به آب. بز رو هل دادم بیرون. بقیه هم دنبالش اومدن بیرون. چندتایی مونده بودن که دونه دونه همه رو از آب کشیدم بیرون. گوسفند کرمعلی با این همه پشم نتونسته بیاد. حسابش رو بکن خودت کدخدا. اصلا برو پوستینت رو وردار آب بزن بنداز رو دوشت. راه میتونی بری؟ حیوون سنگین شده رفته پایین. چرا مال همه برگشت غیر از اون؟
کدخدا یه پکی به چپقش زد و گفت: حرفایی میزنی مشدی. چرا باید مال همه برگرده غیر از کرمعلی که همه ی ولایت میدونن شوما دوتا باهم جر و بحث دارین؟ مخلص کلوم مشدی. من کدخدام و میونجی. حرفی که میزنم حرف من نیس. خان والا که اومده کرمعلی رفته پیشش. قضیه رو گفته. خان هم امر کرده یا مرده ی گوسفندو بیار ببینم، یا برو از اونی که حیوونت رو گم کرده جاش رو بگیر بیا بدهیتو صاف کن. کرمعلی هم اومده پیش من که بیام بهت بگم یا مرده ی حیوونش رو بده، یا یکی بایست جاش بدی.
ننه ام با سینی چایی اومد از مطبخ بیرون. گفت: آخه کدخدا. این مشدی یه عمره داره حیوونای همین مردم و خان رو میبره صحرا. یکیش خودت. تا حالا از این چیزا نبوده. بعدش هم رواست این دوتا گوسغندی که ما داریم رو از هم سوا کنین؟ اونم حالا که یکیشون داره میزاد؟
نه حرفای آقام نه شیونهای ننه ام فایده ای نکرد. خان والا گوسفند رو گرفت. همونی که آبستن بود! چند روز بعدش نعش حیوون اومده بود روی آب. پایین رودخونه گرفته بودنش. آوردن تحویل آقام دادن!
اونهایی که کنار رودخونه بودن یکیشون رفته بود بین دهنه های پا و با یه چوب بلند داشت اونی که روی آب بود رو هل میداد طرف بقیه. اینها هم با یه طناب که سرش رو قلاب انداخته بودن انگار که بخوان یه ماهی بزرگ رو از آب بگیرن پرت میکردن طرفش. بالاخره قلاب گیر کرد بهش و از آب کشیدنش بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…