قسمت ۹۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۱ (قسمت نهصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
من و توران نشستیم دور آتیش و آتیش هم رفت توی کالسکه یه چرتی بزنه که یهو انگار چیزی وسط آتیش بترکه صدایی اومد و جرقه ها مثل ستاره هایی که جلوی چشمت باشه پخش شد توی سیاهی دور رودخونه. حتمی ترکه ی نمدار لای آتیش بود! هنوز جرقه ها توی هوا بود که صدای جیغ توران رفت به آسمون و از جاش بلند شد و شروع کرد با دست کوبیدن به روی ساق پاش!
آتیش از کالسکه سراسیمه دوید بیرون. چماقش توی دستش بود. گفت: کی بود؟ کجا رفتن؟
گفتم: هیچی. خاکستر جرقه انداخت. خیال کنم پای خانوم رو سوزونده.
توران هنوز جیغ میکشید. گفتم: حالا اونقدرا هم نسوزونده خانوم. تازه شما که جوراب پشمی پات کردی.
قبول نمیکرد. میگفت میسوزه. آتیش رفت لولهنگش را آورد و از رودخونه آب کرد که بریزه روی جای سوختگیش. توی این سرما، آب یخ رودخونه بیشتر میسوزوند تا جرقه ی آتیش!
نشوندیمش کنار کومه ی آتیش که آب رو بریزیم رو پاش. جورابش ولی نسوخته بود. پاش رو دراز کردم و جوراب رو به زور از تنش کشیدم بیرون. فریاد میزد و هر لحظه درد و سوزشش بیشتر میشد. پاش رو که زیر نور آتیش ورانداز کردیم نسوخته بود. ولی دوتا زخم مثل جای سوزن افتاده بود به مچ پاش و چند قطره ای خون اومده بود.
آتیش تا دید گفت: یا ابوالفضل! مار زده! از قبل که اینجا آتیش روشن بوده و زمین گرم شده حتمی سرحال شده. وگرنه تو این سرما مار بیرون نمیاد!
توران زد به کولی بازی و آخ و وای کردن. آتیش تندی شال از کمرش واز کرد و از وسط به اندازه ی یه نوار جر داد و گذاشت کف دست من. گفت پای خانوم رو از بالای مچ ببند! تکون نخورین تا برگردم.
و دوید طرف کالسکه.
جای نیش کبود شده بود. تو دلم گفتم: بالاخره وقتش رسید خاتون. اگه جادو جنبل کاری از پیش نبرد، ولی گم شدن این ارمنی یه حُسنی برا تو داشت! خدا خودش از راه بی گمون یه مأمور فرستاد تا کارو برات تموم کنه!
پاش رو از بالای مچ بستم. ولی نه محکم. گفتم بزار زهر کار خودش رو بکنه!
توران همونطور که نشسته بود و پاش رو مثل چلاقها یوری گذاشته بود با گریه گفت: نمیدونم چه حکمتیه حالا که واهیک گم شده، بایست این اتفاق هم برا من بیوفته! عزیزم میگفت دل دو دلداده به هم وصله حتی اگه هزار فرسخ فاصله بینشون باشه! حتم دارم یه اتفاقی واسه واهیک افتاده که این بلا هم سر من اومده!
روی پیشونیش عرق نشسته بود. پارچه ی دور پاش رو یکم شل تر کردم و گفتم: اینها همش حرفه خانوم. منم ننه ام از این حرفا میزد. ولی درستش اینه که از دل برود هرآنکه از دیده رود! سالهاست شما همدیگه رو ندیدین. اصلا از کجا معلوم اون هنوز شما رو یادش باشه؟
دلخور شد از حرفم. دستم رو پس زد و با بغض گفت: از کجا معلوم زبونم لال از عشق من یهو خودشو تو این رودخونه سر به نیست نکرده باشه؟ محاله منو یادش رفته باشه. زخم عشق هرچی کهنه تر بشه، یه جایی یهو بدتر سر وا میکنه!
حتمی زهر داشت رو رگ و پی تنش مینشست که افتاده بود به هذیون گفتن.
سر و کله آتیش پیدا شد. پای توران رو دو دستی گرفت و دراز کرد. یه نگاه به جایی که بسته بودم کرد و تشر زد: مگه نون نخوردی؟ همه ی زورت همین بود؟ این که با نبستنش فرقی نداره!
بعد هم رو کرد به توران و گفت: البته نگرون نباشین خانوم. این کاری که میکنم محض احتیاطه. مارهای این دور و بر آبین. زهر ندارن. یه گاز میگیرن و میزنن به چاک. فقط یکم تحمل کنین.
با عصبانیت گفتم: مگه تو خط و خال مارو دیدی که میگی آبیه؟ از کجا معلوم؟ شاید زهر داشته!
آتیش براق شد بهم و اشاره کرد که برم و دستهای توران رو از پشت بگیرم. رفتم. یه چاقو از پر شالش کشید بیرون و با نوکش جای گزیدگی را خراش داد. توران داد زد. ولی همینکه آتیش لبهاش رو گذاشت روی پای توران و شروع کرد به مکیدن صداش بند اومد. چند باری جای زخم رو مکید و تف کرد. بعد هم باز پای توران رو بست. گفت: بایست برگردیم خونه. اینجا سرده خوب نیست براتون. تب میکنین.
توران نمیخواست برگرده. هی پشت هم میگفت: یهو واهیک بیاد ما نبینیمش! پاپا طفلک منتظرشه.
منم پی حرفش رو گرفتم! اگه برمیگشتیم خونه حتم داشتم آتیش میره دنبال طبیب و یه کاری میکنه توران زود سرپا بشه!
ولی اون گوش نکرد. مجبورمون کرد برگردیم. توی راه هم از چندنفری سراغ طبیب رو گرفت و توران رو یکراست برد پیش طبیب که گفت چیزی نیست و مار سمی نبوده!
از پا نیوفتاد! صبحش قبراق تر از همیشه پا شد. یکم لنگ میزد و وقتی پاش رو میگذاشت زمین آخ و وای میکرد که اونم از نیشتری بود که آتیش زده بود به پاش. گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!