قسمت ۹۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۴۰ (قسمت نهصد و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
صدامون را آب انگار با خودش میبرد و میبلعید…
دوتا دوتا پخش شدیم و شروع کردیم به گشتن و داد زدن. چندتای دیگه هم که اون دور و بر بودن و فهمیدن قضیه از چه قراره باهامون همراه شدن. هرچی گشتیم خبری نشد. دم دمهای غروب که شد باز همه جمع شدیم همونجایی که واهیک گم شده بود.
آتیش گفت: هر طوری هم شده باشه دیگه بعد از این چشممون نمیبینه. بی فایده است گشتن.
توران انگار بار سنگینی گذاشته باشن رو دوشش، خمیده شده بود و میشد نادلگرونی رو از تو چشمها و قیافه اش خوند به راحتی.
سرجیک همون جای واهیک نشست رو زمین و با صدای گرفته و بغضی که تو گلوش گیر کرده بود گفت: جواب پاپا رو چی بدم؟ یه شب واهیک نباشه بی قراری میکنه. نمیخوابه تا صبح. تا چشمش به اون نیوفته و خیالش راحت نشه، چشم رو هم نمیزاره…
ماسیس رفت بالا سرش. دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت: حتم دارم رفته جایی بی اطلاع و برمیگرده! ولی محض اطمینان چند تا رو میبرم تا صبح جلوی پل الله وردی خان و پل جی آتیش روشن میکنیم و چشم میندازیم که اگه چیزی رو آب دیدیم بگیریم! تو برو خونه پیش پاپا. یه چیزی سر هم کن که بدونه واهیک نمیاد امشب. اگر هم اومد که فبها…
سرجیک سری از نا امیدی تکون داد.
توران گفت: راست میگه. تو برو پیش پاپا. ماها هستیم. با این دوتا وا میستیم همینجا آتیش روشن میکنیم. –به من و آتیش اشاره کرد- اگه خبری شد که خبرت میکنیم.
هنوز خستگی راه مونده بود به تنمون و بعدش هم کلی گز کردن کنار رودخونه دنبال واهیک. دیگه نایی برام نمونده بود. اینم داشت بیخود از ماها مایه میگذاشت. آتیش که همون اولش هم پیدا بود همچین رغبتی به این کارا و این حرفا نداره. حالا هم حرف نمیزد و خودش رو کشیده بود کنار.
سرجیک راضی شد که بره. گفت شما نمونین اینجا. شب کنار رودخونه امنیت نداره برای زنها. توران ولی اعتنایی نکرد.
ماسیس هم رفت که چندتا رو ببره اونجایی که گفته بود. توران به آتیش گفت چندتا شاخه و کنده پیدا کنه بیاره لب آب آتیش به پا کنه.
من و توران نشستیم دور آتیش و اتیش هم رفت توی کالسکه یه چرتی بزنه که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…