قسمت ۹۳۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۳۸ (قسمت نهصد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
توران گفت: برو جلفا. کوچه ی پشت کلیسا….
خیال کردم میخواد بره دنبال گلین. باید حدس میزدم اون تو اولویت نیست. خودم رو زدم به اون راه. گفتم: جلفا نبود، جویباره بود!
چپ چپ نگام کرد. گفت: آسباد به نوبت. واهیک واجب تره. نوبت اون زنک هم میرسه!
طولی نکشید تا رسیدیم به محله ی ارمنیها و دم در کلیسا. توران پیاده شد و از چند نفری که داشتن رد میشدن نشونی گرفت. به آتیش گفت همونجا بمونه و خودش پیاده راه افتاد. فهمیدم نشونی که بهش دادن نزدیکه. پیاده شدم و دنبالش رفتم. پیچید توی یک بن بست. خانه سر نبش بود ولی درش توی بن بست. در زد. توی گچکاری سردر یه صلیب توی دیفال گذاشته شده بود. یه صدای دو رگه ی مردونه از پشت در گفت: کی هستی بابا جان؟ اومدم.
توران نفسش رو داد بیرون. چشماش نگران بود. در باز شد و یه مرد جوون و تنومند ایستاد توی درگاه. سرش رو تکون داد و با آرامش گفت: با کی کار داشتین؟
برای اولین بار تو این مدت دیدم داره صداش میلرزه. گفت: آقا واهیک منزله؟
مرد گفت: نیستش. میاد. چیزی میخواستی؟
توران سر تکون داد. مرد گفت: من داداششم. اگه چیزی میخواین بگین بیارم. هست توی خونه!
توران زل زد بهش. گفت: نه! با خودش کار دارم. از راه دور اومدم. نشونی داده بود….
مرد از توی درگاه خودش رو کشید کنار و گفت: چرا زودتر نگفتین؟ قدمتون به چشم. بیاین تو، واهیک هم سر و کله اش پیدا میشه کم کم. رفته لب رودخونه. میاد.
منتظر جواب توران نشد و خودش رفت تو. توران مردد بود ولی انگار بدش نمی اومد یه سرکی بکشه. یه نگاه به من کرد و گفت: میریم تو، یکم میمونیم. اگه نیومد فردا باز برمیگردیم.
رفت داخل و منم پشت سرش. خونه قدیمی بود و کوچیک. درش یکراست باز میشد توی حیاط. مرد اصرار کرد که بریم توی اتاق. نرفتیم. نشستیم توی ایوون. دوتا اتاق بیشتر نداشت.
توران گفت: شما باید سرجیک باشی.
مرد همونطور که داشت یه تشکچه از اتاق می آورد که پهن کنه لب ایوون گفت: خودم هستم.
توران گفت: واهیک گفته بود یه داداش کوچکتر داره. صدات که مثل اونه. ولی درشت تری از واهیک.
مرد خندید. صدای یک نفر از توی اتاق اومد. سرجیک به ارمنی و با صدای بلند یه چیزی جوابش رو داد. تعارف کرد بشینیم روی تشک. گفت: پاپاست. چند سالی هست زمین گیر شده و اسیر این اتاق. هر وقت من خونه نباشم واهیک میمونه پیشش، هر وقت هم اون نیست من.
خواست بره توی اتاق. گفت: چایی میارم. اگه چیز دیگه ای هم میخورین هست. ولی ما رفقای مسلمونمون که میان اینجا بهشون تعارف نمیکنیم. اگر بخورن خودشون میگن.
توران گفت: نه هیچی نمیخواد. میخوایم بریم.
سرجیک خندید. گفت: بی هیچی که نمیشه…
رفت توی اتاق. گفتم: خدا به دور. همینمون مونده نجسی هم بخوریم بریم بیرون از اینجا. بقیه چه فکری میکنن.
توران آروم رفت و توی اتاقی که پاپا بود رو از بیرون طوری که دیده نشه سرک کشید. تا برگشت چشماش خیس بود. همون موقع در رو زدن. سرجیک به ارمنی یه چیزی گفت و دوید از اتاق بیرون. گفت: خوب زود اومد. انگار موش رو آتیش زدن فهمیده مهمون داره…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…