قسمت ۹۳۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۳۶ (قسمت نهصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
همین شد که دیگه وقت و بی وقت میومد سراغم و تو گوشم میخوند که : مگه آدم قحطه؟ بیخیالش شو. مگه راه بدهکاری که چند فرسخ گز کنی تا اصفهان و بعدش بشی زن یه عرق فروش؟
گفتم: نمیشناسیش. آدم خوبیه.
اخمهاش رو میکشید تو هم. مث وقتایی که مردها سر زنشون غیرتی میشن. میگفت: اینها رو اینطور نگاه نکن، اجنبی ان! مملکت خودشون که رو به راه بشه اونوقت واست شاخ و شونه میکشن. میره و پشت سرش هم نگاه نمیکنه. مث خود من! قراره ننه ام بفرستم فرنگستون. خیال کردی برم اونجا بیخیال اینجا میشم؟ فراغتی پیدا کنم آنی برمیگردم همینجا!
به عزیزم که میگفتم این حرفا رو قند تو دلش آب میشد. میگفت: خب به چه زبونی بگه تو رو میخواد؟ مردها اینطورین. حرف رو رک نمیزنن. هی قرم قرم میکنن تا بگن قرمساق. توی خر رو بگو که نزدیک بود این خانزاده رو ول کنی و بچسبی در کون اون پسره ی ارمنی یه لا قبا. جلدش کن…
خواستم. ولی نشد. اولها زیاد میومد و میرفت. کم کم وابسته اش شدم. ولی ته دلم پیش واهیک بود. بعد که خسرو رأیم رو زد و قاپم رو دزدید، یهو یه روز گفت باید همراه ننه ام برم قلعه مون تو ولایت. ولی دیگه غیبش زد. مدتها ندیدمش. بعد هم که دیدم دیگه اون خسروی سابق نبود. از این رو به اون رو شده بود. سربسته یه چیزایی گفت. فهمیدم همه ی اون مدت داشتم بیخود فک میزدم. دلش جای دیگه گیر بوده. پیش کی رو نمیدونم. همینقدری فهمیدم که اون کسی که میخواسته دیگه نیست.

یه آهی از ته دل کشیدم. میدونستم چه وقت رو داره میگه. ولی به رو نیاوردم. همونوقتی بود که عاشق خورشید شده بود و برزو خان نقشه ریخت که دکش کنه و خورشید رو سیاه بخت کرد.

خودش رو بیشتر فرو کرد زیر کرسی و گفت: دیدم اونم حالا همون حالی رو داره که وقتی واهیک رفت من داشتم. واسه ی همین سرزنشش نکردم. گه گداری ارتباط داشتیم با هم تا اینکه بالاخره یه روز فهمیدم بی لیاقت خاک بر سر رفته زن گرفته! چشمش کور. لیاقتش همینه زنک چارواداره. از عمد قبول کردم زن آقاش بشم. میخوام خیلی چیزا رو حالیش کنم. سر همین بایست شر این ضعیفه که میگی هوومه رو کم کنم. وگرنه که خیالیم نبود. میگفتن هوو داری، میگفتم به گوز بچه ی نداشته ام. ولی حالا قضیه فرق میکنه. اون باشه و یهو زیر پام رو بروفه میدون میوفته دست خسرو…
فهمیدم همینطور علی اللهی هم نیومده تو عمارت برزو خان. نقشه داره واسه خسرو! خیال میکنه مسبب دوری این و واهیک بوده.
گفتم: ولی خانوم به نظر من بیخود میخواین انتقام نرسیدنتون به واهیک رو از خسرو بگیرین. جفتتون بچه بودین و عقلتون نارس. اشتباه کردین.
گفت: اگه نیومده بود تو زندگیم یا رفته بودم دنبال واهیک یا زودتر به یکی دیگه شوور کرده بودم. خسرو یه زخم تازه رو کهنه اش کرد. نگذاشت خوب بشه!
دیدم سرتق تر از این حرفاست که بخوام باهاش کلنجار برم. میخواست انتقام نرسیدن به واهیک رو از هر کی میتونست بگیره و خسرو این وسط گوشت قربونی بود.
فانوس رو کشیدم پایین و لحاف کرسی را رو سرم و خوابیدم.
صبح علی الطلوع آتیش در رو زد. از بیرون داد کشید: کالسکه آماده اس خانوم. بایست بریم تا به خنسی هوا نخوردیم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…