قسمت ۹۳۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۳۴ (قسمت نهصد و سی و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
تا یکسال بعدش هم جمشید خان از اون شراب میخورد و لعنت میفرستاد به پاپا و واهیک که: توی عمرم همچین شرابی نخورده بودم، بی پدر نصفش رو هدر داد…
قبل از رفتنشون واهیک رو دیدم. چشمم که به پاپا می افتاد که دو ور پاش رو ترکه بسته بودن و دورش رو با کناره های بریده ی ملحفه بسته بودن از خودم خجالت میکشیدم. رضاقلی براشون درشکه گرفته بود که لااقل بتونن برگردن. رسم هم ولایتی بودن رو جا آورده بود. واهیک دم در ایستاده بود و نیومده بود توی عمارت. رضا قلی زیر بغل پاپا رو گرفته بود و قدم به قدم و آروم میرفتن طرف در. با هر قدم پاپا ناله میکرد. نگذاشته بود واهیک بیاد تو. میترسید چشم عزیز بهش بیوفته و همون بلایی سرش بیاد که سر خودش اومده بود. قبل از اینکه رضاقلی و پاپا با اون وضع برسن دم در عمارت، دویدم و خودم رو رسوندم به واهیک. به درشکه تکیه داده بود، منتظر. با نوک پنجه رو خاک داشت نقشهای بی سر و ته میکشید. منو که دید نه اخم کرد نه خندید. فقط نگام کرد. هول داشتم. چیزی نمونده بود پاپا و رضاقلی برسن دم در. دیدم لحظه ی آخره. باید حرف دلمو بهش میزدم. رفتم دو قدمیش. سرک کشیدم. گاریچی رفته بود سر جوی آب و داشت لولهنگش رو پر میکرد.
گفتم: نمیخواستم که اینطور بشه. ولی شد. همینقدر بگم که….
صدای پای پاپا که کش کش میکشید روی برگهای خشک و صدای رضاقلی که داشت میگفت”دیگه چیزی نمونده، رسیدیم” از توی عمارت می اومد. وقت نبود. تندی گفتم: هرجا باشی بدون دلم باهاته! دوستت…
نگذاشت حرفمو تموم کنم. تندی گفت: اومدی اصفهان، جلفا، کوچه ی پشت کلیسا، سراغمو بگیری بهت نشون میدن!
پاپا و رضا قلی اومدن از در عمارت بیرون. چشمهای واهیک پر بغض بود. نمیدونم به خاطر من بود یا اینکه چشمش افتاد به پاپا که همه ی تنش درد بود و ناله. حرفی که میخواستم بهش بزنم موند ناتموم. نمیدونم بعد از این سالها میتونم بگم بهش یا نه!
از درز در سوز میزد توی اتاق. پا شدم کرباسی که با دوتا میخ آویزون بود پشت در و جمعش کرده بودن کنار رو رها کردم. اومدم خزیدم زیر لحاف کرسی و تا گردن کشیدمش بالا.
گفتم: پیرهن بعد از عروسی برای گِل منار خوبه. حالا که زدین به جعده تو این سرما که دنبال هوو بعد از اینتون بگردین تو شهر غریب! این راهو اگه میخواستین برین خانوم، قبل از این که بشین هووی گلین که هم اونو بدبخت کنین هم خودتونو بایست میرفتین!
چپ نگام کرد. گفت: چی خیال کردی خاتون؟ فکر کردی نخواستم؟ سر به زنگاه همین خسرو سر و کله اش پیدا شد و رأیم رو زد!
در زدن. آتیش اومد داخل با یه سینی بزرگ. گفت: آبگوشت بار گذاشته بود خدای کاروونسرا، دو تا کاسه ازش گرفتم. گرمتون میکنه تو این سرما…
گذاشت روی کرسی و رفت. دم در گفت: کاری داشتین من تو اتاق بغلی ام. صدا کنین میام.
در رو بست.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…