قسمت ۹۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۳۳ (قسمت نهصد و سی و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
منم لج کردم باهاش.
رفتم پیله کردم به واهیک که ننه ام به خاطر تو این کارو کرده! یا میای خواستگاریم یا کاری میکنم که خودتو پاپا رو آقام بندازه بیرون!
بچه بودم. حالیم نبود. دوستش داشتم آخه. ولی راهشو بلد نبودم. اونم هرچی خواست راضیم کنه که یه راهی پیدا کنه گوش نکردم. پامو کردم تو یه کفش که یا میای یا همینی که گفتم!
آخرش مجبور شد. اومد. ولی تک و تنها. پاپا راضی نشده بود بیاد. اونم سرخود به خاطر من و اینکه بهم ثابت کنه دوستم داره پا شده بود بی اطلاع پاپا اومده بود خواستگاری. پاپا به رضا قلی گفته بود. ولی تا اون خواسته بود دست بجنبونه و واهیک رو پیدا کنه که رایش رو بزنه و نگذاره بیاد، کار از کار گذشته بود. جمشید خان نبود اون روز. یه راست اومد پیش عزیز. من پشت پرده گوش وایساده بودم و میپاییدم. حرفش که تموم شد، کارد میزدی خون عزیز در نمی اومد. جوابش به واهیک این بود که دوتا رو صدا کرد دست و پاش رو بگیرن و بندازنش از اتاق بیرون. بعد هم گفت اجازه نداره دیگه پاش رو تو اون خونه بزاره.
با غیظ تعریف میکرد. فانوسی که وسط کالسکه آویزون بود اینور و اونور میرفت و سایه ی توران مدام جا عوض میکرد. اما خودش از جاش تکون نخورده بود و همینطور که تعریف میکرد زل زده بود از پنجره به ظلمات بیرون. انگار داشت اینها رو از چشمهای انعکاس تصویرش توی شیشه که خیره مونده بود بهش میخوند و تعریف میکرد. کالسکه از جعده رفت بیرون و پیچید طرف یه کاروونسرا که فاصله ی زیادی باهامون نداشت. صدای آتیش اومد که: امشبو اینجا میمونیم و صبح باز راهی میشیم. این زبون بسته ها تیمار میخوان. از صبح یه نفس دارن میتازن…
وارد کاروونسرا که شد نرفت کنار بارانداز. یه راست جلوی یه اتاق نگه داشت. اومد در کالسکه رو باز کرد و گفت: خانوم. اینجا رو میشناسم. بهترین اتاقش همینه. هوا مساعد نبوده مسافر نیومده تو کاروونسرا. برین داخل تا بیام کرسیش رو گرم کنم.
توران چیزی نگفت. پیاده شد. دنبالش رفتم. آتیش فانوس توی کالسکه رو داد دست توران و اسبهاش رو وا کرد برد طرف طویله. داشت ریز ریز از آسمون سرما ریزک میریخت. گفتم: امشب برف میاد. توران هیچی نگفت.
اتاق بزرگ نبود. یه کرسی وسطش داشت که روش رو لحاف انداخته بودن. فانوس رو گذاشت روی کرسی و جفتی رفتیم زیر لحاف یخ کرده.
گفتم: دیگه ندیدیش؟
گفت: از لجم شبش رفتم تو زیر زمین و نصف خمره ها رو با تیشه شکستم. جمشید خان که دید از عصبانیت رنگش شده بود مث همون شرابهایی که کف زیر زمین رو غرق کرده بود. شروع کرد به استنطاق نوکرا. حتی رضا قلی. ولی عزیز بهش گفت کار کار این ارمنی از خدا بی خبره. جسارت کرده توران رو خواستگاری کرده دیروز، حالا که جواب رد شنفته زده به خمره ها!
خون جلوی چشم جمشید خان رو گرفت. گفت پاپا رو آوردنش و بی استنطاق بستش به فلک. هرچی رفتم پیش عزیز قسم خوردم که کار کار خودم بوده گوش نکرد. گفت خاک تو اون سرت که حالا دیگه میخوای گناه اینها رو به گردن بگیری گردن شکسته. آخر هم که بازش کردن جمشید خان گفت اینم مزد نمک نشناسیت، خمره میشکنی؟ و با چوب زد پای پاپا رو قلم کرد.
در رو زدن. آتیش با یه استانبولی زغال اومد داخل و هلش داد زیر کرسی. انگشتهای پام که دیگه داشت کرخ میشد رو بردم چسبوندم به کناره های استانبولی.
توران گفت: سه روز مونده بود تا چهل روز که انداختنش بیرون. تا یکسال بعدش هم جمشید خان از اون شراب میخورد و لعنت میفرستاد به پاپا و واهیک که توی عمرم همچین شرابی نخورده بودم. بی پدر نصفش رو هدر داد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…