قسمت ۹۳۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۳۱ (قسمت نهصد و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اسمش واهیک بود. اهل اصفهان. از ارمنیهای جلفا که اجدادش اومده بودن و رفته بودن اصفهان جا گیر شده بودن و سالها بود که اونجا کار و کاسبی داشتن. یه روز با آقاش اومدن منزل ما. آقام گفته بود بیان. معرف داشتن. رضاقلی پیشکار آقام معرفی کرده بود. وقتی بود که جمشید خان امتحان الدوله داشت دنبال کسی میگشت که بار تاکستانهایی که محض نزول باغات جمع شده بود رو خمره بندازه. نمیخواست کسی بویی ببره. میگفت بفهمن جمشید خان شراب انداخته خوبیت نداره. به بقیه گفته بود میخوام بار امسال رو سرکه بندازم. فقط رضاقلی در جریان اصل قصه بود. به آقام گفته بود هر کسی نمیتونه. اومد نیومد داره. برای همین آقام هم سپرده بود به خودش که کسی رو پیدا کنه که هم دهنش چفت و بست داشته باشه، هم دستش سبک باشه. بعد از چند وقت رضا قلی با دونفر اومد. واهیک بود و آقاش. آشنا بود باهاشون. خودش اهل اصفهان بود رضاقلی. اوایل حرف که میزدن خنده ام میگرفت. از لهجه ی ارمنی مخلوط با اصفهانیشون. هنوز دختر خونه ی آقام بودم و از جیک و پیک روزگار سر در نمی آوردم. ولی بعدا عاشق همین لهجه شدم. برام شیرین شد. خصوصا وقتی واهیک حرف میزد.
قرار بود بمونن تا شراب برسه، تحویل بدن و بعد برن رد کارشون. آقام گفته بود برگردن اصفهان و حرفی هم به کسی نزنن. کل زیر زمین شده بود خمره های کنار هم ایستاده. چند وقت یکبار واهیک که میرفت و در تک تکشون رو باز میکرد و هم میزد و شیرینشون میکرد، من هم میرفتم. اوایل محض کنجکاوی بود. سر همین پشت هم هی سوال میپرسیدم. واهیک هم با حوصله، همونطور که چوب رو توی خمره میگردوند جوابمو میداد. بعد هم با خنده میگفت: اینها فوت کوزه گریه، به کسی لو ندی، آقام از کار بیکار میشه!
حرفای دیگه هم میزدیم. یعنی من میپرسیدم و اون هم جواب میداد. فهمیدم ننه اش بچه که بوده مرده و زیر دست ننه زبیده بزرگ شده!
گفت: ننه زبیده مسلمون بود. اهل نماز و روزه. خورد و خوراک میپخت برامون و نگهداری من و داداشم رو میکرد.
اسم داداشش سرجیک بود. میگفت کوچیکتر از خودشه.
میخندید و میگفت: ننه زبیده خیلی مسلمون بود. محرم که میشد کل دهه رو تعطیل میکرد. تو خونه ی ما تا میتونست لب به چیزی نمیزد. از فک و فامیل همین رضاقلی بود. ولی هر روز محرم برامون نذری می آورد. چند باری هم اقام که مشکل براش پیش اومده بود پول داد بهش و گفت که توی این مراسمات خرج کنه. ننه زبیده میگفت “آقا پولتون رو نذر ابوالفضل کردم که زودتر مشکلتون حل بشه و حاجتتون رو بگیرین!”
چندباری به خودم گفته بود که تو عین پسرم میمونی. ولی چکار میشه کرد. اگه سر اجبار و یتیم داری نبود نمی اومدم اینجا ننه. خیلیها نمیدونن، اگه بفهمن که دارم برای یه ارمنی کار میکنم دیگه تو خونه ام لب به چیزی نمیزنن. میگن پولش شبهه داره.
اینها رو که میگفت با دلخوری میگفت. با ناراحتی. ولی من عاشق همینهاش شدم. تعریف کردناش و اینکه یه طورایی برام عجیب و مبهم بود.
تا اینکه بالاخره چند روز قبل از اینکه بخوان برن فهمیدم عاشقش شدم. اونم شده بود. خودم فهمیدم. ولی غصه میخورد. میگفت: نمیشه. نمیزارن. تو مسلمونی و من ارمنی. خیلیها مشکل دارن با این وصلت.
قبول نکردم. رفتم پیش عزیز. بهش گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…