قسمت ۹۲۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۹ (قسمت نهصد و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو کالسکه ایستاد. سورچی صدا زد: خانوم….
توران روبنده به رو کشید و سر از پنجره ی کالسکه برد بیرون. گفت: چیه آتش؟ چرا وایسادی؟
از وقتی توران به عمارت اومده بود این سورچی رو هم برزو آورده بود. به گمانم قبل از آمدنش به عمارت خان در استبطل جمشید خان امتحان الدوله، آقای توران، مشغول بوده. بهش اعتماد داشت. منم سرم را از پنجره ی طرف خوردم بردم بیرون. یک کالسکه با بار و بندیل مقابل ما ایستاده بود. راهی که ما میرفتیم را برمیگشت. مسافر داشت و روی بقچه و چمدونهایی که روی سقف بار کرده بود را کرباس انداخته بود و با طناب محکم بسته بود. یک ورق برف سفید روش نشسته بود که زیر آفتاب داشت آب میشد و از دو ور کالسکه چکه میکرد پایین.
آتش گفت: میگه چند فرسخ جلوتر باریده. زمین سفید شده. حتمی الان آفتاب آبش کرده و زمین گل و شل شده.
توران گفت: اسب چموش بستی به کالسکه برای همین وقتا. لنگ که نیستند بتپن. اگه خودت از سرما میترسی که اون یه حرف دیگه است!
آتش گفت: نه خانوم. ترس چیه؟ آتیش و ترس؟ به من کارگر نیست برف و بوران. آبش میکنم. گفتم که جلوتر مدیون نشم. وظیفه حکم میکنه در جریان اوضاع باشین. شاید نخواین دست و پنجه نرم کنین با سوز و کولاک.
توران گفت: راه رفتنی رو بایست رفت. اونی که بایست باهاش پنجه تو پنجه بشم سرما نیست. سنگ هم از آسمون بیاد بایست بریم. دیگه بابت این چیزا کالسکه رو نگه ندار. وقت زیادی ندارم برای تلف کردن.
صدای شلاق آتیش پیچید توی دشت. از روبروی کالسکه ی ایستاده که رد میشدیم چند نفر خودشون رو پیچیده بودن توی پتو و با اینکه آفتاب بود سگ لرز میزدن. برفی که آب میشد روی سر اونها هم چکه میکرد. زنی بچه ی کوچکی را توی بغل گرفته بود و مردی که چفتش نشسته بود دستهای بچه رو جلوی دهنش گرفته بود و پشت هم ها میکرد. انگار جای گرما داشت زمهریر رو از ته وجودش میدمید توی کالسکه.
یاد یخ بندون تبریز افتادم. همه ی تنم لرزید و سرما را توی مغز استخونم حس کردم. نمیدونستم الان دیگه تاب اون سرما رو دارم یا نه. از طرفی هرچی دیرتر میرسیدیم، دیرتر هم توران ملتفت میشد که کلی راه اومده دنبال نخود سیاه! گفتم: اگه جعده خرابه خانوم، برای اون زنیکه هم خرابه! اگه تصمیم به اومدن داشته باشه تو این وضع پا تو جعده نمیزاره. آیه نیومده که با این اوضاع بریم. بهتر نیست یه جایی سر کنیم تا هوا بهتر بشه؟
چپ چپ نگام کرد. فقط یه کلوم گفت: نه!
بعد خیره شد به بیرون. هرچی پیشتر میرفتیم کم حرف تر میشد و مرموز تر.
یکی دو ساعت گذشت. با تکونها و بالا پایین شدنهای یکنواخت کالسکه که مث گهواره میموند آدم چرتش میگرفت.
نمیدونم چرخ کالسکه توی چاله افتاد یا رفت روی سنگ، هرچی بود تکون بدی خورد و چرتم پاره شد. توران هنوز ساکت خیره، بیرون را نگاه میکرد. خودمو جمع و جور کردم و گفتم: فکرش رو نکنین خانوم! هوو تو این دور و زمونه شده مث رخت و لباس برای زنها! بخوای نخوای برات میارن! دعا کنین به یکی ختم بشه! باز خدا برا شما خواسته! هنوز شکلش رو هم ندیدین! بعضیا که بایست تو یه خونه با هوو سر کنن و دم هم نزنن! اینم ایشالا تا میرسین اونجا سقط شده و پا تو ختمش میزارین! منظورم به برزو خان نیست، ولی مردای الان تقی به توقی میخوره زرتی تمبونشون دوتا میشه!…
آه نکشید. نفسش را محکم با غیظ بیرون داد و گفت: کـون لق هوو. عددی نیست که بخوام بهش فکر کنم!
گفتم: نگین مهم نیس. همینکه پا تو این جعده گذاشتین و با این اوصافی که گفتن از وضع هوا دارین میتازونین به سمتش یعنی مهمه! حالا اگه دیدینش میخواین چکار کنین؟ اومدیم و حریفش نشدین.
گفت: اینها که میگی همش کشکه خاتون! یه روزی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…