قسمت ۹۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۸ (قسمت نهصد و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
توران آغا شروع کرد به غر غر کردن که چرا دیر کردم. بعد هم به سورچی گفت که تا میتونه بتازونه….
اون روز صبح آفتاب زودتر بالا اومد! انگار کالسکه چهار اسبه داشت با همه ی قوه اش به سمت خورشید میتاخت! روبروی توران اینور کالسکه نشسته بودم و بقچه ام را انداخته بودم کنار دستم و زل زده بودم به بیرون. آفتاب که افتاد توی کالسکه گفت: نامحرم اینجا نیست خاتون که رو گرفتی. فقط منم و تو. سورچی هم که نه صدامون رو میشنفه نه این تو رو میبینه.
تازه یادم افتاد که روبنده رو از روی صورتم پس نکردم! انداختمش بالا روی سر. آفتاب تیزی افتاده بود یک طرف صورت توران آغا و سایه ی سیاهی یک طرف صورتش رو بلعیده بود و یک چشم وغ زده از توی اون سیاهی مثل یه حفره زل زده بود بهم.
گفت: راست گفتی خاتون؟
خیره نگاش کردم. گفتم: چی رو؟
گفت: اینکه اون ضعیفه رفته اصفهان؟ اسمش چی بود؟
جا خوردم از حرفش. “راست گفتی؟” چند بار پیش خودم این حرف رو تکرار کردم. یادمه خورشید را هم که نشوندم پای سفره ی عقد، بعد از اینکه ملا خطبه رو خوند و همه چیز تموم شد، در گوشم گفت “راست گفتی ننه؟” درست یادم نیست خواهر که چی جوابش رو دادم. ولی این صدای راست گفتیش تا مدتها توی سرم میپیچید. نگفته بودم. مث حالا. فقط اون بار خورشید بود که توی کالسکه داشت میرفت و اینبار من! و باز هم این سوال….
دوباره پرسید: ملتفت حرفم شدی خاتون؟
گفتم: گلین. اسمش گلینه.
گفت: نشنفته بودم تا حالا! مگه شهربانو نبود؟
گفتم: اون اسمیه که برزو خان گذاشته روش.
شروع کرد به خودخوری. پیدا بود کفری شده. برزو شهربانو صداش میکرد. تازه فهمیده بود اسمی هم که روش گذاشته مخصوص خودش نیست.
گفت: جوابمو ندادی. راست گفتی؟
گفتم: اون چیزی که از زیر زبون خسرو خان و سحرگل کشیدم بیرون و با گوشهای خودم شنفتم رو بی کم و کاست آوردم تحویلتون دادم. حتمی راست بوده. اگر هم نبوده دیگه راست و دروغش پای اونهاست. چرا میپرسین؟ چیزی شده؟
نگاهش رو ازم گرفت و دوخت به دشتی که انتهاش تیره بود. حتمی اون تیرگی داشت زمین رو سفید میکرد. سوزش هم کم کم داشت میرسید به ما، شاید هم ما داشتیم میرفتیم طرفش.
گفت: وقت اومدن خواستم لاله ی سر تاقچه رو خاموش کنم. مردنگی روش افتاد و شکست.
گفتم: فدای سرتون!
گفت: بدشگونه. عزیز جان میگفت شکستن این چیزا بد یمنی داره.
با یه حالی حرف میزد. حالا که از عمارت دور شده بودیم انگار دیگه اون توران آغای بد قلقِ بد دهنی که میخواستم سر به تنش نباشه نبود. مث بچه ها شده بود. اگه خورشید خودمم عمرش به دنیا بود همین اندازه ای بود. ولی نه! غیظی که نسبت به این داشتم و حالا یکم فروکش کرده بود رو اصلا به خورشید نداشتم. نبایست میگذاشتم آتیش حرصم نسبت بهش فروکش کنه. این همونی بود که به خاطرش نشستم کنار ننه توی قبر و دنبه گدازش کردم!
گفتم: بد به دلتون راه ندین. قضا بلا بوده گرفته به اون از شما رفع شده!
گفت: مگه مرده ریگ برزو خان چقدره که اینها خیال کردن من چشمم پی اونه و اینطوری سر جنگ افتادن با من؟ آقای خودم کم نداره، ایشالا که صد و بیست سال زنده باشه، ولی زبونم لال چیزیش هم بشه به اندازه ای هست ارث و میراثش که نخوام آواره بشم یا کاسه گدایی دست بگیرم. ولی اینها بایستی حالیشون بشه که حالا زن برزو خان منم و بایست ازم حرف شنوی داشته باشن. وگرنه…
یهو کالسکه ایستاد. سورچی صدا زد: خانوم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…