🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۷ (قسمت نهصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
خواب و بیدار، به زور پاشدم و رفتم دم در. توران آغا بود. گفت: یالا بجنب خاتون!!
ظنم رفت به اینکه نکنه بویی برده و دستمون رو شده. گفتم: چی شده خانوم نصف شبی؟ خواب بودم، زابرام کردین!
گفت: خواب دیدی خیره! نصف شب کجا بود؟ دم سحره. چند دقیقه دیگه خروس خونه. تا صداشون در نیومده و اینها رو بیدار نکردن بایست بریم!
چشمام چارتا شد. گفتم: قرارمون به بریم نبود، شما پرسیدین، منم نشونی دادم که برین! اگه اسب و چاپار و کالسکه تون حاضره خیر پیش. میام یه کاسه آب میریزم پشت سرتون که به سلومت برین و با دست پر برگردین.
گفت: تعجیل کن خاتون. وقت چک و چونه زدن ندارم. من که اون ضعیفه رو ندیدم که اگه به چشمم خورد بشناسم. یکی بایست باهام باشه که دیده باشتش و بشناسه؟ نکنه انتظار داری سحرگل رو راه بندازم دنبالم؟ اصلا ببینم، اون دست رفاقتی که دراز کردی مردونه بود یا میخواستی کاسه کله بدی دستم که میخوای نیای دنبالم؟
اگه نمیرفتم که شک میکرد و اونم ز بیخ و بن نیت رفتنش رو باطل میکرد. اگه هم میرفتم که بایست هم اندازه ی اون از عمارت دور میبودم و دیگه کاری از دستم برنمی اومد، چه رسه به اینکه برم زیر پای برزو بشینم و رأیش رو بزنم! نه راه پیش داشتم نه پس. از اونور هم توران سِوِر ایستاده بود که بایستی همراهش برم.
چاره ای نداشتم. قبول کردم. گفتم بیاد تو تا چندتا خرت و پرت و زرت و زبیل سفر بریزم تو بقچه تا راه بیوفتیم.
گفت: وقت نیست. میترسم برزو خان بیدار بشه. تا بقچه ات رو ببندی میرم وسایلم رو بریزم تو کالسکه. تو هم یه راست بیا دم در عمارت.
رفت. منم برگشتم تو اتاق و شروع کردم یه چیزایی رو ریختن توی بقچه. نمیتونستم شخصا به سحرگل یا خسرو خبر بدم. میدونستم که فردا صبح اونها هم چشم انتظار منن. اگه هم میدیدن نیستم و با این زنک رفتم بی خبر، خیال میکردن باهاش ریختم رو هم و وابستم. تنها در صورتی از این فکر برمیگشتن که من بی توران برگردم. اونوقت بود که هم خیالشون از بابت این زنک راحت میشد هم من ارج و قربم پیش جفتشون بالاتر میرفت! بلکه هم تو این مدت جادو جنبل ننه اثر میکرد و زحمت منم کم میشد!
بقچه رو زدم زیر بغل و رفتم دم در عمارت. کالسکه رو حاضر کرده بود و به سورچی گفته بود بیرون عمارت پشت دیفال بایسته که دیده نشه. خودش هم نشسته بود توی کالسکه و در رو واز گذاشته بود. مسلم دربون هم برعکس همیشه نبود. حدس زدم خسرو بهش گفته که یا نمونه این ساعت دم در یا خودشو گم و گور کنه و اگه هم چیزی دید زیر سبیلی در کنه. چون سگهاش اونجا بودن ولی برعکس همیشه بسته بودشون و ول نبودن توی حیاط.
تو تاریکی چشم انداختم اینور و اونور، ندیدمش. قبل از اینکه برم طرف کالسکه باز برگشتم و رفتم جلوی مستراحی که دم در بود. درش بسته بود. آروم صدا کردم: آقا مسلم! آقا مسلم!
صدای مسلم از توی مستراح اومد: اِهن… کیه؟ اینجا هم آدمو راحت نمیزارین نصف شبی؟ چه خبره؟ خیر سرمون یه دققیه اومدیم خلوت کنیم….
گفتم: صدات رو بیار پایین. منم حلیمه خاتون.
گفت: هان. تویی ام الشرّ؟ اینجا اومدی واسه چی؟ وَعَه…
صدای آفتابه مسی که تکون خورد و بعدش شلپ شلپ آب بلند شد. گفتم: یه پیغوم بده به خسرو خان. بگو حلیمه را مجبور کرد باهاش بره. خودش ملتفت میشه…
منتظر جوابش نشدم و دویدم بیرون و سوار کالسکه شدم. توران آغا شروع کرد به غر غر کردن که چرا دیر کردم. بعد هم به سورچی گفت که تا میتونه بتازونه….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…