قسمت ۹۲۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۶ (قسمت نهصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: بده. همین فردا میریم سراغش. نمیزارم پاش به این خونه برسه….
دیدم حالا که قراره بفرستمش پی نخود سیاه هرچی دورتر بهتر. بزار یه نشونی بدم که تا بخواد بره و برگرده برزو خان خیال کنه اینم مث اون یکی زده به چاک. اینطوری فرصتش هست که اونو خوب پر کنم و زیر آب این یکی شهربانوش رو هم خوب بزنم که اگه هم برگشت اونوقت دیگه برزو راهش نده تو عمارت.
گفتم: اجازه بدین خانوم تا برم نشون دقیق و جاش رو از زیر زبون سحرگل و خسروخان بکشم بیرون که رفتین اونجا علاف نشین و بخواین تازه دنبالش بگردین. یه راست برین بالاسرش و غافگیرش کنین بهتره.
یکم تعلل کرد و بعد گفت: باشه. تا میری منم مقدمات رفتنو حاضر میکنم. از همین لحظه دیگه اگه برزو خان پشت گوشش رو دید این عفریته ی شیرین عقل رو هم میبینه!
یه سری تکون دادم و راه افتادم که برم دنبال نشونی. تو دلم گفتم: آره ارواح شکمت. اگه برزو خان پشت گوشش رو دید تورو هم میبینه. میفرستمت اونجا که عرب نی انداخت بدشگون بی محل.
فرز برگشتم پیش سحرگل. جریان را که فهمید گل از گلش شکفت. گفت: میدونم که همش به خاطر نذری بوده که تو امومزاده دادی. شنفته بودم که سریع الاجابه است. از اول هم راهو غلط رفتیم خاتون. بایست هرچی بالای جادو جنبل و رمال دادیم، میریختیم تو ضریح به نیت رفع حاجت. حالا هم دیر نیست. فردا همینکه این زنیکه ی قرشمال گورشو گم کرد سریع برو امومزاده و نذرمو ادا کن.
گفتم: چشم. اونم به وقتش. ولی قبل از این حرفا بگین کجا بفرستیمش که به این زودی ها چشممون به ریخت نحسش نیوفته و وقت کافی داشته باشیم تا برزو خان رو بپزیم و از این دام بیاریمش بیرون.
به هر جایی بگی خواهر ذهنمون رفت. ولی هر جایی که فکرش رو میکردیم یا خیلی دور بود یا خیلی نزدیک! اگه خیلی دور بود شک میکرد و ممکن بود دستمون رو بشه، اگه هم خیلی نزدیک بود که هنوز نرفته برمیگشت و فرصت کافی نمیموند برای ما.
تو همین اثنا خسرو اومد توی اتاق. قضیه را که فهمید یه دستی به سبیلش کشید و یه سری تکون داد. چشماش داشت میخندید. گفت: عقل رو من کردم که کارو سپردم دست شما دوتا. زنها که به هم میوفتن نقشه هایی میکشن که عقل جن هم در میمونه چه رسه به آدمیزاد.
خندید. خوشش اومده بود. گفت: اصفهان خوبه! هم فاصله اش اندازه اس، هم بزرگه. تا بیاد سراغ بگیره و نشونی پیدا کنه خودش چند روزی وقتشو میگیره! بهش بگو ردش رو توی اصفهون زدن. حوالی جویباره.
نگاه کردم به سحرگل. شونه بالا انداخت. گفت: وقتی خسرو خان میگه حتمی بهتره. من سر در نمیارم. خسرو یه سیگار چاق کرد و نشست. دستش رو گذاشت رو زانوش و گفت: خیالیت نباشه. برو همینو بهش بگو. منم میسپارم که اسب و کالسکه رو یواشکی حاضر کنن که وقتی خواست فی الفور جلوی پاش وایسن که شک نیاره!
دیدم داره مطمئن حرف میزنه. گفتم باشه. به سحرگل هم گفتم فردا میام تا ببینیم بعد از رفتنش چه گِلی باید به سر بگیریم.
برگشتم پیش توران آغا و نشونی رو بهش دادم. گفت: مطمئنی؟ گفتم: خسرو خان تصمیم داشت امشب راه بیوفته بره. ولی رأیش رو زدم که زودتر از شما نرسه. گفتم وقت و ساعت برای رفتن خوب نیست. اونم موکول کرد به دو سه روز دیگه.
خوشش اومد. سری تکون داد و مرخصم کرد.
برگشتم توی عمارت خودم و کلی تو تشک این دنده اون دنده شدم که چطور بایستی برزو خان رو بعد از رفتن این زنک بپزم که دیگه نه این نه گلین رو به نظر ور نداره. با همین خیالات خوابم برد. هنوز درست و حسابی پشت چشمم گرم نشده بود که دیدم در میزنن. خواب و بیدار، به زور پاشدم و رفتم دم در. توران آغا بود. گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…