قسمت ۹۲۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۳ (قسمت نهصد و بیست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
فرز خودمو رسوندم تو مطبخ. هنوز غلغله بود و پر از رفت و اومد. بیشتر از قبل. اون گوشه که دخترک بود شلوغ کرده بودن و دختر هی تو سرش میزد. رفتم جلو. داد زدم: چه خبرتونه؟ واسه ی چی عین زنبور خلایی تو هم میلولین؟ نگاهها برگشت طرف من و تو اون باریکه ای که تجمع کرده بودن کوچه دادن تا رد بشم. رفتم جلو. قدح کف زمین چند تکه شده بود و خورشتش پخش شده بود و شتک زده بود به در و دیفال. زردی زعفرونش رنگ داده بود به همه جا. اونطرف تر از کاسه ی شکسته، ننه مشتی با یه کیسه ی بزرگ کنارش، افتاده بود روی زمین و از دهنش کف زردی زده بود بیرون.
رو کردم به دخترک و با عصبانیت گفتم: چه خبره اینجا؟
زد زیر گریه و گفت: به خدا من بی تقصیرم خاتون. خواست ناخنک بزنه به ظرف. نگذاشتم. گفت این خورشت اعیونیه، سال تا ماه گیرت نمیاد، یه لقمه کم و زیادش رو کسی ملتفت نمیشه. حریفش نشدم. یه لقمه نون در آورد زد تو قدح. هنوز از گلوش نرفته بود پایین که هوار شد کف زمین و به این روز افتاد! وقتی داشت می افتاد عمدی دستش رو به قدح زد و انداختش زمین.
یکی از پشت سرم گفت: حتم دارم این غذا مسموم بوده خاتون. یکی میخواسته خان رو مسموم کنه. این بنده خدا هم سر فضولی و شکم پرستی شد پیشمرگش. بایست ببینیم کی دستش تو کار بوده!
یکی دیگه گفت: نکنه همه ی دیگها رو مسموم کرده باشن؟ بعید نیس میخواستن این تفنگچیها رو از پا در بیارن. چون اکثرشون از قشون دولتی ان!
ولوله ی به پا شد تو مطبخ. هر کسی یه چیزی میگفت. خواستم چیزی بگم، دیدم بی فایده است. بهتره حرفی نزنم که قضیه رو گردن خودم نندازن. اینجور مواقع خواهر آدم هرچی کمتر تو چشم باشه بهتره. رفتم بالاسر ننه مشتی و چشماش رو که هنوز واز مونده بود بستم.
همون وقت صدای خسرو پیچید تو مطبخ: چتونه بیخود جمع شدین؟ خلوت کنین ببینم چه خبره!
یکی خبر رو بهش رسونده بود. جمعیت متواری شدن به اطراف. من موندم و ننه مشتی و غذایی که کف مطبخ رو زرد کرده بود. اومد جلو و گفت: چی شده دایه؟
اشاره کردم سرپا نشست کنارم. یواش گفتم: شوم توران بوده! پیرزن فضولی کرده و جونش رو گذاشته سرش. نمیدونم از بد اقبالی این بوده یا خوش اقبالی توران. یه ورقه ی دعا انداخته بودم توش. از شواهد پیداست که قوی بوده!
چپ چپ نگاه کرد و گفت: مطمئنی دعا بوده؟
سر تکون دادم که آره.
گفت: قرارمون بود از چشم برزو خان بندازینش نه اینکه از زندگی ساقطش کنین! میگم بیان این جنازه رو جمعش کنن. تو هم منبعد حواستو بیشتر جمع کن دایه. به گوش برزو خان برسه این اتفاق تازه میوفته رو دنده ی چپ!
پا شدیم و از مطبخ اومدیم بیرون. رفتم توی راهرو که خبر رو به سحرگل بدم که دیدم توران آغا داره میاد. نبایست بویی از این اتفاق میبرد. اگر نه دستمون رو میشد براش. تا بهم رسید گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…