قسمت ۹۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۲ (قسمت نهصد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: منم حلیمه خاتون. دایه ی خسروخان.
نگفت برم تو. خودش اومد در اتاق رو باز کرد. یه نگاهی بهم انداخت و یه پوسخند حال به هم زنی اومد رو لبهاش. گفت: به به. حلیمه خاتون. یادی از ما کردی؟ اومدی پیغوم پسغوم خانومت رو بدی یا حرف دیگه ای هست؟
گفتم: نه توران خانوم. به حرفایی که زدین فکر کردم واسه همین اومدم. الان هم خوش ندارم که یهو سحرگل خانوم منو اینجا با شما ببینه در حال اختلاط. یهو گمون کنه….
از تو دهنه ی در پس رفت و گفت: بیا تو حرف بزنیم. اینجوری بهتره.
رفتم تو اتاق. یه سرکی تو راهرو کشید و خیالش که جمع شد کسی نیست در رو پشت سرم پیش کرد. گفت: خوب کاری کردی اومدی. هرچند خیال نمیکردم اینقدری عقل داشته باشی که بخوای به حرفام فکر کنی! ولی خب همیشه هم نمیشه همه رو از رو قیافه قضاوت کرد. البته حساب دو دوتا چهارتاست. کسی عقل درست درمون داشته باشه با یه حساب سر انگشتی و قیاس من با همه ی اهل این خونه خودش ملتفت میشه که اگه با من نباشه عاقبتش برزخه. اونی هم که علیه منه که دیگه تکلیفش معلومه. فاتحه اش خونده است. خیال کردن برزو خان منو که شریک پیری و کوری خودش کرده ول میکنه میچسبه به این کـون نشسته ها.
هنوز هیچی نشده و از راه نرسیده این همه الدرم بولدرم پیدا کردن خیلی حرف بود خواهر. پیش خودم حساب کردم یا راستی راستی پشتش گرمه به برزو خان و وعده وعیدی بهش داده، یا سبک مغزه و باد داره تو سرش که همچین خودشو بالا میبینه. از ریختش و لحن حرفاش حالم به هم میخورد. میخواستم سر به تنش نباشه. ولی به رو نیاوردم.
گفتم: من این وسط هیچکاره ام توران خانوم. بازی، بازی شما بزرگونه. نفع و ضررش هم برای شما. من و امثال من همینکه یه جایی باشه که سر راحت زمین بزاریم و بدونیم فردا یه قوت غذایی تو سفره مون هست شاکریم. به قول خودتون بنده ی اونیم که زورش بیشتره. هرچند من حق مادری گردن خسروخان دارم و خوش ندارم روزگار براش تنگ بشه و دنیا براش تلخ، ولی بعضی وقتا خود آدم واجب تره تا بقیه. منم هرچی فکر کردم آخرش رسیدم به حرف شما. آدم به اونی که پول داره و زور، وضل باشه دنیا بیشتر به کامشه. اونم یکی تو سن و سال من که دیگه توان این خونه، اون خونه شدن نداره. به هر حال اومدم بگم من رو کپه ی شمام. حالا هم امری باشه در خدمتم.
یه سری از رضایت تکون داد و گفت: همه ی اینا که گفتی قبول. ولی حق بده که منم بایست مطمئن بشم از نیتت. نه اینکه خیال کنی شکاکم، ولی با این اتفاقاتی که افتاده هر کی دیگه هم بود چشم ترس میشد.
گفتم: قبول دارم خانوم. ولی برای اینکه کسی شک نکنه من بایستی خودمو تو انظار طرف سحرگل نشون بدم ولی در باطن با شمام و تو موضع شما. نمیدونم بایست چکار کنم، ولی اول کاری برای نشون دادن حسن نیتم گفتم یه غذای مخصوص از اونهایی که همیشه برزو خان تو مجلسهای خاصش میگه براشون درست کنم بیارن برای شما و برزو خان که الساعه کلفتها میارن. مابقیش را هم شما امر کنین من انجام میدم.
یه سری تکون داد و گفت: همین هم خوبه. غذا رو قبول میکنم برای ریختن پی دوستی، ولی اصل قضیه اینه که سحرگل و اون خسرو چی تو سرشون میگذره؟ چی پشتم میگن؟ به برزو خان چی گفتن پشت سرم؟ اینها بیشتر از غذا بهم میچسبه.
گفتم: چشم این مطالب هم پیگیر میشم از زیر زبونشون میکشم و میگم خدمتتون. فقط نمیدونم چرا این دختره هنوز غذا رو نیاورده. بایست میرسید تا حالا. میخوام جلوی خودم دست پختمو بچشین. حتم دارم شما هم مث برزو خان عاشق آشپزیم هم میشین!
یه سری تکون داد و گفت: بگو بیارن ببینم چکار کردی که اینقدر از خودت تعریف میکنی.
یه سری تکون دادم و گفتم: چشم. حتمی تو راهرو ایستاده دخترک. بزارین بگم بیاره داخل.
در رو باز کردم و سرک کشیدم. خبری نبود ازش. از توران آغا اجازه گرفتم که برم و خودم سینی غذا رو بیارم. فرز خودمو رسوندم تو مطبخ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…