قسمت ۹۲۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۲۱ (قسمت نهصد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
انگار این گره فقط به دست خودم واز میشد. بقیه کاری ازشون نمی اومد….
تو مطبخ هر کسی یه ور میدوید و سگ سارون بود. ننه مشتی هم به هر کی سر راهش سبز میشد یه تشری میرفت و یه غری میزد. باز یه کیسه دستش گرفته بود از هر چی که میتونست یه مشت یواشکی میریخت توش! یکم اینور و اونور مطبخ رو زیر و رو کردم که یه کماجدونی چیزی پیدا کنم و یه خورشت مخصوص توش بار بزارم! ولی هرچی بود و نبود رو به کار گرفته بودن محض تهیه ی شوم و خوراک قشونی که خوابیده بودن تو حیاط. دولا شده بودم که زیر اجاق رو نگاهی بندازم که یکی زد پشتم. راست شدم. دیدم ننه مشتیه.
گفت: چه خبره دوباره تو اینورا پیدات شده؟ روز روزش پا تو مطبخ نمیزاری حالا این وسط که سگ صاحابشو نمیشناسه تو هم پیدات شده؟ خیالت راحت. هیچی نمونده. همه ی تاپوها خالیه. دست بالاش یه ذره کشمش مونده باشه که اونم واسه سیاه زمستونه! بیخود نگرد. خلوت کن اینجا رو کار دارم.
بعدش هم هلم داد کنار و به خیال اینکه چیزی زیر اجاق مونده که از قلم افتاده بود سرک کشید اون زیر. خوب که اونجا رو ورانداز کرد سرش رو آورد بالا و گفت: میگم که خبری نیس. بیخود بالا پایین نکن اینجا رو. خان بایست دستور بده دوباره پرشون کنن اینا رو، وگرنه با این آفتی که امشب زد به تاپوها از فردا شکم همه گشنه میمونه!
گفتم: نترس ننه. هر کی هم گشنه بمونه تو یکی شرمنده ی شکمت نمیشی. میشناسمت. منم دنبال این چیزا نیستم. یه کماجدون میخوام که به امر خسرو خان یه خورش سفارشی درست کنم. سازگار نیس طبعش با این چیزایی که دارن میپزن تو حیاط.
گفت: کارد بخوره تو شیکمشون. مگه بقیه چی میخورن که اینا تافته ی جدا بافته ان؟ از من میشنفی تو هم بیخود خودتو علاف و گرفتار نکن تو این شلوغی. از همون خورشتی که بار گذاشتن وردار بریز تو یه ظرف، یه بند انگشت زعفرون هم وردار آب بزن قاطیش کن بده دستش. قول میدم حالیش نشه. خیال میکنه سفارشی و اعیونی محض خودش پختی!
دیدم همچین بی راه هم نمیگه. زعفرون چاره ی کاره. بو و عطرش نمیزاره طعم گردی که مشدی خانوم داده به نظر بیاد. یه قدح بزرگ ورداشتم و رفتم سر دیگ خورشتی که همونجا تو مطبخ بار گذاشته بودن. پرش کردم و تموم گرد و دعا را با زعفرون قاطی کردم و ریختم توش و خوب هم زدم. یه طوری هم زدم که اثری از کاغذ دعا هم نموند.
گفتم یکی از کلفتها رفت یه سینی برنج هم کشید آورد و با یه عالمه مخلفات چیدم تو مجمع. در خورشت رو گذاشتم و به کلفت گفتم من میرم دم اتاق شهربانو ببینم بیداره یا نه. تو چند دقیقه بعد از من راه بیوفت و بیا. اگر خواب نبود میگم شومش رو ببری تو اتاق.
بعد هم تندی رفتم که یه سر گوشی آب بدم ببینم هستش یا نه. راستش خواهر میخواستم ببینم باز برزو خان نرفته باشه تو اتاق این زنک و یهو باهاش هم سفره بشه و کار دستمون بده.
پشت در اتاق که رسیدم گوش وایسادم. صدایی نمی اومد. معلوم بود برزو اونجا نیست. اگه بود محفلشون خشک و خالی نبود و محال بود به این بی صدایی باشن.
باز گوش کردم. دیدم خبری نیست. شک کردم نکنه اصلا زنک اونجا نباشه! بایستی مطمئن میشدم. یه فکری به سرم و زد. شق و رق ایستادم پشت در و چند باری در زدم. اگه بود حتمی صداش می اومد. بود. گفت: کیه؟ چکار داری؟
گفتم:….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…