قسمت ۹۱۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۸ (قسمت نهصد و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚
یه کیسه که مال من نبود آورد و انداخت جلوم….
گفت: ور دار و برو. دیگه هم اینورا نیا.
کیسه را برداشتم. درشو باز کردم و شروع کردم به شمردن. کم بود. گفتم: این مال من نیست. بایست بیشتر باشه.
رو ترش کرد. نگام افتاد به موچولی. دلم براش سوخت. بیخیال شدم و در کیسه را بستم. گفتم: نذر امومزاده بوده. تو هم که مجاور امومزاده ای. چشممو میبندم و خیال میکنم ریختم تو ضریح. ولی به اسم این بچه این پولها رو گرفتی، خرج خودش هم بکن. نده دست اون گرگ آقا که خرج قمارش و خماریش بکنه. آدم دونا گوشت میخوره و نادون چغندر. دیگه خود دانی.
راهمو کشیدم که برم. صدام کرد. ایستادم. دوید توی اتاق کنار مطبخ و بعد از چند لحظه برگشت. یه کاغذ دعا دستش بود که یه گردی ریخته بود توش. گفت: نمیدونم زن حاجی با همه ی کارا و حرفات چرا از روز اولی که دیدمت به دلم برات شده بود که بایستی بهت کمک کنم! این دعا رو هم مهمون من باش!
گفتم: این دعا برای چیه؟ این گرد چیه توش؟
گفت: این دعا برای هر چیزی خوبه؟ هر کاری میخوای بکنی علی الخصوص بستن زبون هوو! مهرشو از دل شوورت که بیرون میکنه هیچ، خودش هم از زندگیت بیرون میکنه. فقط بایست این دعا رو با گرد توش بریزی تو غذاش یا به یه طریقی بریزی تو آب و بعد کاغذ دعا رو در بیاری و تو سوراخ دیفال فرو کنی و آب رو به خوردش بدی. فقط مواظب باش غیر از هووت کس دیگه ای نخوره!
گفتم: اینم مث همون قبلیاس که دادی؟ اعتباری بهش هست؟
گفت: بیا اینم دست درد نکنیم. دارم میگم که این توفیر داره. برو استفاده کن و دعای خیرش رو به من و این بچه کن!
ارسیهام را پوشیدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم طرف عمارت. دلم مث سیر و سرکه میجوشید. نمیدونستم تا میرسم به اونجا قلی خان و ایلش عمارت رو غارت کردن یا نه. اگه برزو خان و خسرو نتونسته باشن آدم جمع کنن و برن جلوشون در بیان، ویرونه ای باقی نمیگذاشتن از میراث خان والا.
با هزار دلشوره بالاخره رسیدم به عمارت. هنوز پا برجا بود و خبری هم از ایلیاتی ها نبود. دویدم توی حیاط عمارت. دیدم برزو خان ایستاده وسط حیاط و داره سر خسرو عر بده میکشه. ولی چهل پنجاه تایی آدم جمع کرده بودن تو حیاط. که حتم داشتم این تعداد نمیتونن جلوی اون ایلی که من دیده بودم در بیان!
رفتم جلو. سحرگل پشت پنجره داشت سرک میکشید و برزو از عصبانیت سیاه شده بود.
داشت سر خسرو داد میزد که….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…