🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۵ (قسمت نهصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
هم اگه داشت یه جفت دمپایی لاستیکی میگیرم ازش که تا خونه برم…
پا برهنه اومدم بیرون. دم در امومزاده که رسیدم اون زن و مرد گدا رو به روی هم نشسته بودن و هنوز هم دستشون دراز بود جلوی خلق الله. همینکه پام رو گذاشتم بیرون مردک اول دستش رو دراز کرد بعد یه نگاهی به پاهای برهنه ام انداخت و یهو زد زیر خنده! با دست پاهام رو نشون میداد و غش غش میخندید. زنک هم رد انگشت شوور گدای بی چشم و روش را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به پاهام اونم زد زیر خنده و گفت: چندبار دیگه بیاد و بره لختش میکنن! یادش رفته ارسیهاش رو بزاره زیر بغلش…
بعد دوتایی باز زدن زیر خنده. حوصله ی دهن به دهن شدن با این دوتا رو نداشتم. رفتم و در خونه ی مشدی خانوم رو زدم. امیدی نداشتم که خونه باشه. گفتم حتمی پا شده و رفته سراغ طبیب محض درمون موچولی. چند لحظه صبر کردم. شکم به یقین تبدیل شد. خواستم راه بیوفتم که یهو صدای موچولی بلند شد. کیه؟
هیچی نگفتم. در رو که باز کرد اول از همه نگاه به شکلش کردم. دماغش آویزون بود و یه تیکه نون خالی دست گرفته بود و سق میزد. مثل همیشه سلام نکرد. به پاهاش نگاه کردم. دامن تنش نبود و تمبون پوشیده بود. از شواهد بر می اومد که حرف حاجی درسته. اگه چیزیش شده بود که شلوار پاش نبود و سر و مر و گنده همچین نمیدوید بیاد دم در. حالا افتاده بود گوشه ی اتاق و عر و ورش محله رو ورداشته بود!
یه تیکه چوب از گوشه ی دالون ورداشت و سوارش شد و تازوند. داد زد: ننه باز همون زنه اومده که نفرینش کردی!
صدای مشدی خانوم بلند شد که داشت سر موچولی داد میزد: پدرسگ مگه نگفتم اول بپرس کیه بعد درو واکن…
موچولی هم قسم میخورد که: به ارواح خاک آقام اول پرسیدم بعد وا کردم!
وسط دالون بودم که مشدی خانوم با عجله خودشو رسوند ببینه کیه. تا چشمم به من افتاد رو ترش کرد و گفت: هان؟ چی شده زن حاجی؟ میدونستم بالاخره میای. از قدیم گفتن بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میوفته.
بعد هم سرشو زیر انداخت و جهت بی محلی کردن به من راهشو کشید رفت تو حیاط.
اومدم حرف بزنم، پرید تو حرفم و داد زد سر موچولی: ننه مگه نگفتم در اون کندی را بزار تو مطبخ؟ مگه نگفتم از وقتی اون دامن رو در آوردی دیگه مرد شدی، بایست کمک حالم باشی؟
موچولی همینطور که سوار چوب دور حیاط میتازوند گفت: گذاشتم ننه. چند بار بزارم آخه؟
چشمم افتاد به جلو درگاه اتاقی که کنار مطبخ بود. دیدم ارسیهام جفت شده جلوی دره! گفتم: به سلامتی مهمون داری مشدی خانوم؟
دولا شده بود سر تشت و داشت چندتا رخت کهنه را آب میکشید. همونطور دولا چپ چپ نگام کرد و گفت: غیر تو که ناخونده میای، کسی به ما سر نمیزنه. اگه هم بزنه یه دقیقه میاد یه دعا میگیره و صدتا دعا به جون من و این موچولی میکنه و میره! همه که طلبکار نیستن!! رختها رو در آورد از تشت و چلوند که بندازه رو بند.
گفتم: منم تا حالا نبودم. اون بار هم بهت گفتم. کلی هم دعات کردم. ولی حالا اومدم محض طلبم!
رخت رو همینجوری پرت کرد رو بند و براق شد بهم. گفت: خوشم باشه. طلبت دیگه چیه؟ یه دعا گرفتی که معلوم نیس دست کی دادی و چه کارا باهاش کردی حالا اومدی طلبکاری؟
گفتم: آره. اولش این ارسیهامو بده که پا برهنه نمونم تا برسیم به بقیه اش!!
یه نگاه به پاهای برهنه ام کرد و یه نگاه به ارسیها. یهو فهمید که چه خبره. گفت….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…