قسمت ۹۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۴ (قسمت نهصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: چطور؟
گفت: ناکس کلاه ورداره!
گفتم: وا! چه حرفا میزنی حاجی. بهتون نزن به بندگون خدا، اونم تو این مکان و کنار این ضریح. کسی تا گیر و گرفتار و محتاج نباشه نمیاد اینجا به لابه و التماس. منکر این نیستم که گدا زیاد داره امومزاده، ولی همه دم درن و تو حیاط. اونی که میاد دخیل میبنده به ضریح گرفتاریش ورای این حرفاست که بخواد شیره سر کسی بماله. حرف بایستی رو حساب باشه…
با سه تا انگشت پاپاخ روی سرش رو محکم کرد و گفت: بیخود که نمیام اینجا حرف نامربوط بزنم! من خودم با این سن و سال، یه عمری کف بازار سر خورد و کَلون کلاه گذاشتم و ککم هم نمیگزید. تا اینکه چند وقت پیش خواب دیدم ذره ذره اون پولایی که از جیب مردم به ناحق کشونده بودم بیرون خرج خریدن چاه ویل شده برام تو اون دنیا! صبحش اول وقت خودمو رسوندم پیش ملا واعظ. گفت بایست خمس پولمو تو راه حلال بذل و بخشش کنم. صدتا سکه از اون پولو گفتم میارم اینجا بذل و بخشش میکنم توی امومزاده به مستحق. دیروز بود. تا اومدم تو، دیدم یکی درست همینجا که تو نشستی نشسته به گریه و زاری. پرسیدم چی شده؟ گفت بچه اشو ختنه کرده و نمیدونم چی شده و چی نشده، منم دیدم مستحق تر از این آدم نیست. صدتا سکه ی بی زبونو دادم دستش که خرج دوا درمون بچه بکنه!
با اینکه خواهر فهمیدم یه کاسه ای زیر نیمکاسه ی مشدی خانوم هست ولی پیش این یارو حرفی نزدم. صدتا سکه دیروز از این گرفته بود و امروز هم کلی پول از دست من. مگه خوب کردن آل و بساط موچولی چقدر پول میخواست؟
گفتم: خب حالا حرفت چیه حاجی؟ رفته خرج بچه اش کنه حتمی.
گفت: ای دل غافل! نکنه سر تو هم کلاه گذاشته؟ چیزی دادی دستش؟
گفتم: نه! من ندیدمش اصلا!
گفتم: خلاصه، دیدیش گولشو نخوری. اگه پیداش کردم که هیچی خودم بلدم چکارش کنم. ولی تو هم اگه دیدیش بتوپ بهش! هیزرگن این آدما. زود دست رو تو میرن. بگو پول رو تموم و کمال بیاره چاله میدون، سراغ حاج حسن قراضه چی رو بگیره، نشونش میدن.
گفتم: گناه بندگون خدا رو که نمیشه همینجوری شست و بی آبروشون کرد…
گفت: دلت خوشه آبجی. کدوم آبرو. تا حالا کلاه چندتا رو ورداشته خدا میدونه. یکیشون دیروز همینطور علی اللهی اومده بود دم مغازه. دلش سوخته بود براش. خواست منم منمی کنه پیش ما که اهل کار خیره. تعریف کرد. اون بدبخت هم پنجاه تا سکه داده بود بهش. همینکه به اون هم نگفتم که سرش کلاه رفته که بیاد پولش رو طلب کنه از زنیکه، رحمش کردم. اصلا اگه دیدیش بگو صد و پنجاه تا سکه رو بیاره به نشونی که دادم!
یه دور دیگه ای تو رواق زد و یه سرکی به اینور و اونور کشید و رفت.
بایست میرفتم سراغ مشدی خانوم ببینم چه خبره. پا شدم یه تعظیمی به اموزاده کردم و گفتم: یا امومزاده شرمنده. پولتو پس میگیرم میارم. اینبار به جدت قسم همش رو یه باره میندازم تو ضریح! خودت کمکم کن. قولم قوله! خودت یه کاری کن تا برمیگردم قلی خان هم نرسیده باشه به عمارت!
اومدم بیرون. ارسیهام سر جاش نبود! هر چی دور و بر را گشتم چیزی پیدا نکردم. برده بودنشون! تا خونه ی مشدی خانوم راهی نبود. میشد پا برهنه رفت. گفتم میرم هم یه سر و گوشی آب میدم و ته توی کارو در میارم. هم اگه داشت یه جفت دمپایی لاستیکی میگیرم ازش که تا خونه برم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…