قسمت ۹۱۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۳ (قسمت نهصد و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚
همینکه رسیدم جلوی در و خواستم ارسیهام رو دربیارم و برم تو، یهو دیدم یکی گریون اومد و مث باد رفت توی رواق امومزاده! قد و قواره اش و صداش به نظرم آشنا می اومد ولی پیچه انداخته بود و صورتش معلوم نبود. گفتم روزی هزارتا آدم اینجا رفت و اومد میکنه. بعد هم اگه آشنا بود لابد اون منو میشناخت و می ایستاد یه سلام علیکی میکرد! اصلا حواسم نبود خواهر که خودمم محض اینکه یهو کسی نبینه و نشناستم برقع زدم. ارسی هام رو درآوردم، جفت کردم همونجا کنار دیفال و رفتم تو. یه نگاهی به دور و بر کردم. شلوغ نبود این وقت روز. دو سه تایی هم بعد از من اومدن داخل و همینکه چشمشون به ضریح افتاد با سوز و ناله و آغوش باز دویدن طرفش و شروع کردن به دست کشیدن به ضریح و بوسیدن و هنوز نرسیده هرچی میخواستن را به امومزاده گفتن. اونم با صدای بلند!
من ولی روم نمیشد. تو دلم شروع کردم باهاش حرف زدن و رفتم جلو. خودمو چسبوندم به ضریح و توبه از اینکه نذری که کرده بودم تا حالا عقب افتاده بود و نشده بود زودتر برسم خدمتش برای زیارت و پابوس. خوب که حرفامو زدم، خواستم کیسه ی پول را همونطور بندازم تو ضریح ولی راسیاتش خواهر دلم نیومد. آدمیزاده دیگه! گفتم بزار بشینم بشمارم ببینم چقدر تو کیسه هست، بعد هم تک تک بندازم تو چهار گوشه ی ضریح بلکه اینطور بیشتر به چشم بیاد و زودتر مشکلمون حل بشه! دفعه ی اول شمردم. بیست و پنج تا سکه بود. شک کردم. دوباره شمردم. دیدم نه درسته! یه سکه انداختم تو ضریح. خواستم دومی را بندازم گفتم بزار از اون گوشه بندازم. راستش خواهر بیخود داشتم بهونه میگرفتم، درسته پول مال خودم نبود، ولی نمیدونم چرا دست و دلم نمیرفت به این کار! پاشدم رفتم اون گوشه و باز همه ی اون کارا رو کردم. از اول شمردم و بعد یکیش را انداختم تو ضریح! اومدم بلند شم برم اون یه گوشه که دیدم زنی که پیچه انداخته بود اون ور تکیه داده به ضریح و داره برای خودش گریه میکنه و با امومزاده درد و دل میکنه. گوش تیز کردم. اینبار صداش رو شناختم. مشدی خانوم بود!
داشت میگفت: یا امومزاده، این همه اومدم اینجا نماز خوندم! این همه کار بندگون خدا رو راه انداختم. این بود دستمزدم! مگه تو اسلام و قرآن نگفتن که بچه ی مسلمون بایست سنت بشه تا مسلمون بشه! بعد از این همه وقت که تونستم بچه رو مسلمونش کنم این رواست؟
هول و ولا افتاد به دلم. ولی از یه طرف هم نمیخواستم برم و آشنایی بدم. نشستم سر جام که ببینم قضیه چیه. گفت: این موچولی که همش ولو بود تو حیاط همین امومزاده! شده بود همبازی کفترات! نصف دون اینا رو موچولی میداد. چطور دلت میاد به این روز بیوفته؟ اصلا خدا رو خوش میاد این بچه فردا که بزرگ شد سر بدبختی من مقطوع النسل بشه؟ طبیب گفته اونجاش که بریده سیاه شده، بایست دوا درمون کنه. پول میخواد. اگر نه باید همه اش را ببره بندازه اونور تا موچولی من زنده بمونه! من بیوه ی بی کس و کار از کجا بیارم آخه؟
اصلا تا اینا رو شنفتم خواهر درد و مشکل خودم یادم رفت. دلم کباب شد برای موچولی و مشدی خانوم. دیدم خدا خواسته این وقت و ساعت من اینجا باشم و حالا میفهمیدم چرا دست و دلم نمیرفت به اینکه پول رو بریزم تو ضریح. خود امومزاده نگذاشته بود. من شده بودم اسباب خیر که این چندتا سکه را بدم دست مشدی خانوم برای دوا درمون موچولی!
دیگه تعلل نکردم. محکم از جام پا شدم و رفتم طرف مشدی خانوم. بی اینکه برقع از صورتم پس کنم کیسه را گرفتم جلوش. صدام رو نازک کردم و گفتم: بگیر خواهر. این سهم توه! ببر خرج دوا درمون بچه ات کن!
پیچه اش را پس کرد و نگام کرد. شروع کرد به دعا کردن و بعد هم دستم رو بوسید. گفتم : برو خواهر، برو زودتر به بچه ات برس.
پا شد و فرز از اونجا رفت بیرون. یه نفس راحتی کشیدم و تکیه دادم به ضریح. حتم داشتم با این کار مشکل ما رو هم حل میکنه امومزاده.
چند دقیقه بعد یه مرد میونسالی با عجله اومد تو. یه پاپاخ سرش بود و سگرمه هاش تو هم و یه چوب هم تو دستش. دور تا دور رواق رو یه گشتی زد و بعد اومد دور ضریح را نگاه کرد. خواست بره بیرون، منصرف شد. برگشت اومد طرف من و گفت: آبجی، یه زن ندیدی اینورا پیچه زده باشه و گریون و نالون اینجاها بلند بلند درد و دل کنه؟
گفتم: چطور؟
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…