قسمت ۹۱۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۲ (قسمت نهصد و دوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
اونم با صدتا تفنگچی اقلکن. دیر بجنبیم چیزی ازمون باقی نمیزارن. همین الان هم که دست به کار بشیم، تا بخوایم این تعداد آدم جمع کنیم که بتونیم جلوشون دربیایم کمش یه روز وقت میخواد. مگه اینکه برزو خان از رفت و اومد و نفوذش تو دربار بهره ببره. چندتا تفنگچی بگیره قرضی! هرچند همین الانش هم دیره! تعلل کنیم قلی خان هوار شده سرمون و غارتمون کرده. بایست بجنبیم و بیرون شهر جلوشون دربیایم، وگرنه پاشون برسه تو شهر فقط برزو خان نیست، مثل گله ی ملخ همه چی رو ویرون و نابود میکنن.
کلاهش را برداشت و با عجله راه افتاد. گفت: وقت تنگه. میرم آدم جمع کنم. اگه برزو خان رو پیدا نکردم و برگشت عمارت بهش بگین سریع قشون جور کنه.
تا رفت نگام افتاد به سحرگل. رنگش پریده بود و داشت میلرزید. دم به گریه بود. گفت: خاتون، این چه بلاییه داره سرمون نازل میشه؟ نکنه عاقبت این جادو جنبل هاست که کردیم؟ این ضعیفه با همه ی بدی و زبون نیش دارش اینقدرا هم خطر نداشت که اون یکی داره! آخر دعوامون با این یه گیس و گیس کشی بود. ولی حالا جون بچه هام تو خطره. اینهایی که خسرو میگفت زن و بچه حالیشون نمیشه. نکنه بگیرنمون به اسیری؟!
گفتم: نمیدونم خانوم. همینقدر میدونم که ما این وسط شدیم آلت دست. برزو خان دنبال نشمه هاشه و حظ و کِیفش، بدبختی و خون دل خوردن و جادو جنبل و دنبال رمال رفتنش گردن ما! نه شوم خواب داریم و نه روز استراحت. این یکی بیخ گوشمون تهدید میکنه اون یکی وسط بیابون.
زد پشت دستش و گفت: به حق همین وقت و ساعت نذر میکنم که اگه این غائله ختم به خیر شد پنج تا گوسفند نذر کنم و گوشتش را تخس کنم بین چندتا مستحق…
با این حرف یهو انگار یه جرقه ای تو سرم بخوره و کسی نشگونم بگیره از جا جستم. یادم اومد که یه معامله ای با امومزاده کرده بودم و بعد بیخیالش شده بودم. نه اینکه بخوام راستی راستی بیخیال بشم. یادم رفته بود اصلا. به خودم گفتم نکنه به همین خاطر امومزاده لج کرده و خواسته ادبم کنه این بلا داره به سرمون میاد؟!
رو کردم به سحرگل و گفتم: خانوم، همین الان یه چیزی یادم اومد. یه نذری کرده بودم از طرف شما بابت این مشکلاتی که پیش اومده به درگاه امومزاده ی محله ی بالا. تازه ملتفت شدم. نکنه بابت ادا نکردنش داره اینطور میشه؟
شروع کرد به آی و وای و سرکوفت که: چطور همچین کاری کردی و به من نگفتی؟ خوبه تا حالا سقف آوار نشده رو سر خودمو بچه هام! یا زلزله نیومده و زمین فرو نرفته و ما رو بکشه تو خودش! چه نذری بوده؟
گفتم: یه کیسه پول نذر کرده بودم که بریزم تو ضریح. ولی خب خرج بقیه کارا شد. منم وعده دادم به بعد…
پاشد باز رفت سر مجری و یه کیسه پول آورد داد دستم. گفت: هیچ کاری نمیکنی، صاف میری تو امومزاده نذرو ادا میکنی و میای. اونجا هم بشین توبه کن به درگاه خدا و طلب عفو کن از آقا که یادت رفته بوده. بعد هم ازش بخواه که این معظل به خیر و خوشی تموم بشه و قلی خان پاش نرسه به این عمارت.
خواستم چیزی بگم. نگذاشت. چادرش رو از گوشه ی اتاق آورد انداخت رو سرم و فرستادم بیرون.
دم امومزاده که رسیدم همون زن و مرد باز مثل سابق نشسته بودن درست سرجاشون. وارد شدم و سلام دادم. نگام رو دوختم به گنبد و دلمو از همون لحظه ی ورود گره زدم به ضریح امومزاده و شروع کردم تو دلم باهاش درد و دل کردن و رفتن جلو. گفتم: یا امومزاده، اومدم اینبار که نذرمو ادا کنم. به حق خودت و مظلومیت جدت این بلا رو از سرمون دور کن!
با خلوص نیت و قلب صاف رفتم طرفش. همینکه رسیدم جلوی در و خواستم ارسیهام رو دربیارم و برم تو، یهو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…