قسمت ۹۱۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۱ (قسمت نهصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
همینکه گورش را گم کرد زنیکه، یهو خسرو با تاخت اومد توی عمارت. دویدم طرفش. هول بودم که زودتر بگم چی شده. ولی اون انگار هول تر از من بود. وسط حیاط از اسب پرید پایین و یه بامچه حواله ی کفل اسب کرد. خودش راه طویله را بلد بود. رفت.
با عجله راه پله ها رو پیش گرفت. انگار نه انگار که منو دیده. همینطور که پشتش میدویدم صداش کردم: خسرو خان! خسرو خان!
نایستاد. گفت: بزار برای بعد. الان کار واجب دارم.
گفتم: واجب تر از برزو خان هم مگه داریم؟ مطلبی هست که باید بدونین…
همونطور که چند تا پله ی جلوی عمارت را دوتا یکی میکرد گفت: چون واجب تر نداریم بایست ببینمش. همین الان. فوری. مطلبت هرچی هست بزار برای بعد دایه.
گفتم: برزو خان نیست. میخوام همینو بهتون بگم.
دم ورودی راهرو ایستاد. گفت: کجاست؟ اون که سرش بسته بود و حالش ناخوش. برای چی گذاشتین بره؟
رسیدم روبروش. نفس نفس میزدم. گفتم: چیزی که میخواستم بگم در همین مورده.
بعد یه چشم و ابرو اومدم و صدام را آوردم پایین و گفتم: اینجا نمیشه بگم. دیفال موش داره و موشم گوش. سحرگل خانوم هم در جریان امور هست. بریم اتاق ایشون تا مفصل براتون بگم.
یه دستی به پیشونیش کشید. پیدا بود عجله داره. گفت: بیخود منو اینور و اونور نکن. هرچی هست همینجا بگو باید برزو خان رو پیدا کنم!
با سر اشاره کردم که نمیشه. گفتم: اینقدر تعجیل نکنین. عجله کار شیطونه. یه دقیقه دندون سرجیگر بزارین و بیاین بشنفین چه خبره بعد برین سراغ برزو خان. وگرنه همه مون میوفتیم تو مخمصه باز!
یه سری تکون داد و با دست اشاره کرد که جلو برم.
قضیه را که شنفت گفتم حالا اوقات تلخی میکنه. ولی به محض اینکه حرفای من و سحرگل تموم شد اول یه ذره خیره نگاه کرد و بعدش گفت: چی بگم دایه؟ راستش همچین بی ربط هم بهش نگفتی! اقبالت بلنده. یه چیزی پروندی درست از آب دراومده!
خیره موندم از حرفش. گفتم: یعنی چی؟ گلین رو پیدا کردی؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. گفت: آره. پیداش کردم. اونم به موقع. نمیدونم از اقبال تو بوده یا خودم یا برزو خان!
هول افتاد تو دلم. این حرف یعنی اینکه اون یکی هووم هم دیر یا زود داره میاد تو این عمارت! ولی به رو نیاوردم. گفتم: خب اینکه عزا نداره! رفته بودی پی همین کار. برزو خان بفهمه حرفم راست بوده و پیداش کردی حتمی یه مشتلق درست و حسابی بهت میده!
گفت: مشتلق پیش کش! رفته توی ایلشون. نمیدونم چی شده و چی گفته که الان قلی خان کل ایل خودش که هیچ، چندتا ایل دیگه هم جمع کرده و راه اینجا رو پیش گرفته. دارن میان . اونم با صدتا تفنگچی اقلکن. دیر بجنبیم چیزی ازمون باقی نمیزارن….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…