قسمت ۹۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۰۸ (قسمت نهصد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
همینکه رسیدم توی عمارت دیدم که سحرگل نشسته توی اتاق، دم پنجره منتظر. از مسلم دربون هم خبری نبود. سگش همونجاها داشت ول میچرخید. چشم سحرگل که بهم افتاد از همون دور زیر نور چراغ یه طوری که ببینم اشاره کرد برم سراغش.
دم اتاق که رسیدم در رو باز گذاشته بود. رفتم تو. گفت: معلوم هست کجایی خاتون؟ از وقتی رفتی چشم به راهم…
بعد انگار بویی حس کنه یکم دماغش را بالا کشید و گفت: ببینم رفته بودی کبابی؟ نکنه پولی که ازم گرفتی برای اون کارو رفتی خرج شکمت کردی؟ اطمینان کردم بهت که….
لجم دراومد از این حرفش. گفتم: کبابی چیه خانوم؟ تو این مطبخ هرچقدر دلم بخواد گوشت کبابی دم دستم هست. مگه گشنه ی این چیزام؟ از شوما یکی انتظار این حرفو نداشتم!
با شک نگام کرد و گفت: پس لابد اونجایی که دعا میدادن با کباب میدادن که همه ی لباست بو گرفته!
گفتم: بوی کباب نیست خانوم. بوی جادوه. پیرزن کلی ورد و جادو خوند و توران آغا رو دنبه گداز کرد. گفت حتم کن نهایت تا چهل روز دیگه این ضعیفه ریق رحمت رو سر میکشه. کارش حرف نداشت. مو لای درزش نمیرفت اینبار. حالا از فردا نظاره کن. بی برو برگرد رنگ و روش زرد میشه و هی مث همون دنبه آب میشه تا تموم بشه!
انگار که بخواد بیخودی خودشو مشغول کنه رفت نشست جلوی آینه و چراغ را گذاشت کنارش. در کاسه ای که نیل توش خیس کرده بود را ورداشت و شروع کرد به وسمه کشیدن. گفت: تا ببینیم! ایشالا که اینطوره! ولی تا وقتی هست، وجودش تو این خونه باعث عذابه! حالا شب و روز دیگه ندارم. قبلا ماه به ماه بزک نمیکردم، ولی تا وقتی این اینجاست شب هم دیگه بایست حواسم به ریخت و ثیافه ام باشه! این زنک دگوریه. واسه خودش یه پا جادوگره. بعید نیس یهو خسرو را هم از راه به در کنه!
گفتم: دیگه اینطورا هم نیس خانوم. خسرو خان خودش حواسش جمع هست. گفتم که عاقبتش چی میشه…
پا شد اومد اینور. گفت: الان اینطوره. ولی کسی از فرداش خبر نداره! شوور نداری خاتون که ملتفت این حرفم بشی! این که با این سن و سالش این همه دریده و پاچه ورمالیده اس و قاپ خان را به ایکی ثانیه میدزده، خدا میدونه چه کارایی که ازش سر نزنه فردا! البته خسرو فعلا باهاش چپ افتاده. آدمهاشو ورداشت رفت. گفت یا اون مرتیکه را پیدا میکنم و میارم اینجا شهادت بده که با این ضعیفه ریخته رو هم، یا اون زنک رو پیدا میکنم و میارم که این از چشم برزو خان بیوفته!
با دست زدم رو پیشونیم و نشستم سر جام. گفتم: این چه کاریه خانوم؟ شما هم هیچی بهش نگفتی؟
گفت: نه! یعنی مهلت نداد که چیزی بگم. اینو گفت و رفت. درست یکم بعد از اینکه تو رفتی…
گفتم: خسرو خان داره عمدی همه چیزو خراب میکنه. اون از تعللش تو ادب کردن این زنیکه و اینم از الانش. خب اون گلین را اگه بیاره اینجا که دیگه نه تنها توران که فاتحه ی همه مون خونده است! نه اینکه اون کاری بکنه، اون موقع خان دیگه زیر پای همه رو میروفه!
سحرگل شروع کرد به خود خوری. گفت: حالا که طوری نشده. نه گلیین پیدا شده و نه اون مرتیکه که فرار کرد! ایشالا پیداش نکنه امشب، وقتی اومد خودم رأیش رو میزنم.
گفتم: حالا توران آغا کجاست؟
یه نگاهی کرد و با نفرت گفت: کجا میخواستی باشه؟ تو بغل خان! همینکه خسرو رفت از سر شبی باز رفته تو اتاق برزو خان. اگه هم دیروز اتفاقی نیوفتاده بود دیگه امشب حتمی افتاده. خسرو اونوقتی که بایست اینجا باشه که این اتفاقات نیوفته نیست. گم و گور میشه.
خسرو اون شب هم نیومد. فرداش رفتم گوش خوابوندم و منتظر شدم ببینم توران آغا کی میاد از اتاق بیرون و ببینم چقدر جادوی ننه روش اثر کرده.
آفتاب افتاده بود وسط حیاط که تازه از خواب پا شده بود و تشریف کثافتش را از اتاق برزو آورد بیرون. هرچی دقت کردم دیدم انگار تازه بیشتر آب زیر پوستش رفته و بیشتر گوشت به تنش اومده! رفت توی مطبخ و یه ناشتایی مفصل چید تو سینی و برد تو اتاق برزو. انگار که بخواد چهارتا مرد گشنه را سیر کنه!…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…