قسمت ۹۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۰۷ (قسمت نهصد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت بشینم کف قبر، خودش هم نشست. یه بقچه پشت سرش بود که از قبل دختر چشم درشت آماده کرده بود. با دست کشیدش جلو و بازش کرد. یه سینی بود و یه گوله ی کاموا که یه عالمه سوزن بهش فرو کرده بود. یه تیکه کرباس هم بود که یه چیزی داخلش گذاشته بود. شروع کرد به ورد خوندن و کرباس را واز کرد. یه تیکه دنبه از توش درآورد که به شکل خاصی بریده شده بود. درست که دقت میکردی مث عروسک دنبه ای از یه زنی بود که شکمش هم اومده بود بالا.
هی پشت هم وردهای عجیب غریبی میخوند که من حالیم نمیشد. یه میخ بلند از توی بقچه ورداشت و دنبه را کوفت به دیفال قبر!
گفت: همینطور زل نزن به من. این چراغ صاب مرده را بزار زمین. هر سحری که میخونم دونه دونه این سوزنا را وردار و فرو کن تو این تیکه دنبه. هووت رو مجسم کن جلو چشمت، خیال کن داری به تن اون فرو میکنی!
چراغ رو گذاشتم کف قبر و سورن اول رو برداشتم. یه وردی خوند و فوت کرد بهش و گفت: فرو کن.
دستام میلرزید. به دنبه نگاه کردم و سعی کردم قیافه ی توران آغا را بیارم جلو چشمم. اولش سخت بود. با اینکه این همه دیده بودمشف اون لحظه نمیتونستم کل قیافه اش رو به یاد بیارم. ولی چشمای دزدش خوب تو خاطرم مونده بود. همون رو مجسم کردم و سوزن اول را فرو کردم توی سر دنبه. همونجایی که فکر میکردم چشماشه!
دومی رو هم همینطور. بعدش دیگه برام راحت تر شد. کم و بیش قیافه اش به نظرم میومد. بعدی را فرو کردم توی اون چشمش. دونه دونه کل تنش را مجسم میکردم و سوزنهایی که ننه ورد بهشون میخوند را با غیظ تموم فرو میکردم تو تن اون عروسک دنبه ای! چندتا سورن هم پشت هم فرو کردم تو شکمش محض اطمینان که اگه اتفاقی افتاده و خدای نکرده قراره آبستن بشه از همین حالا جلوش را بگیرم!
سوزنها که تموم شد پیرزن سینی راهل داد زیر دنبه ی سوزن خورده و اون نگاه خاکستریش را دوخت بهم و گفت: چراغ را بگیر زیرش. خوب حرارت بده. هرچقدر این دنبه گداخته و کوچیک بشه از عمر هووت کم میشه! طول میکشه ولی این کار رد خور نداره!
باز خودش شروع کرد به خوندن سحر و جادو و منم چراغ را یه طوری گرفتم که حرارت بیشتری بهش بخوره و زودتر آبش کنه! از غیظم حتی یه جاهاییش را بیشتر میسوزوندم. ذره ذره چربی آب میشد و بوی دنبه ی گداخته پیچیده بود توی اتاق. دوده هاش میزد بالا و دیفال قبر و تیرهای چوبی سقف رو بیشتر از قبل سیاه میکرد.
ننه همینطور که ورد میخوند صداش بالا و پایین میشد و گهگاه یه طور عجیب و وحشتناکی میخندید. نمیدونم، دو یا سه ساعتی طول کشید این کار. سر آخر جز یه تیکه ی جذغاله ی پر از سوزن چیزی نمونده بود به میخ. چربیهایی که آب شده بود و ریخته بود تو سینی را وارو کرد کف قبر و بهم گفت که با دست روش خاک بریزم.
از قبر که اومدیم بیرون سرم شده بود عین یه تاپوی پر از گندم کفک زده! سنگین بود و پر از درد. بوی دنبه ی سوخته هم مونده بود توی دماغم.
ننه گفت: دیگه تموم شد. خیالت راحت. به چهل روز نکشیده هووت یا میمیره یا اینقدر مریض میشه که تاب موندن تو اون خونه رو نداره. چاره ای نداره جز رفتن. یا زیر خاک یا خونه ی آقاش!
سرم که انگار دو من بار روش بود را تکون دادم به نشونه ی رضایت. یه کیسه پول گذاشتم کف دستش و از خونه اومدم بیرون.
همینکه رسیدم توی عمارت دیدم که….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…