قسمت ۹۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۰۶ (قسمت نهصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
همینطور که آفتاب میرفت پایین و خاکستری دیفالهای شره زده با خاکستری آسمون قاطی میشد آدمها هم از تو حیاط کم میشدن.
خونه که خلوت شد و آفتاب که از لب چینه پرید، یه وهم عجیبی کل خونه رو گرفته بود. تنها من مونده بودم توی حیاط که هنوز با قیافه ی بچه ی اون زن که جلوی چشمم سیاه شد و چونه انداخت، تکیه داده بودم به درخت خرمالو و هر از گاهی برای اینکه اون تصویر رو از ذهنم بیرون کنم سر میچرخوندم به بالا و زل میزدم به نارجی خرمالوها. ولی بعد از چند لحظه دوباره قیافه ی بچه جلو چشمم ظاهر میشد و هی توی خیالم تصور میکردم که حتمی آقای اون بچه هم اگه از جنیا بوده، این طفلک نحیف رو که لابد دختر هم بوده نمیخواسته و سر همین طایفه ی از ما بهترون مجبور شدن بیان همزاد رو بزارن و بچه ی تپل و سالم رو با خودشون ببرن! با این فکرا یه قرابت عجیبی بین خودم و اون زن حس میکردم! از یه طرفی هم خیالات زده بود به سرم که نکنه برزو هم یه ربطی به این جنیا داشته که اون شب منو مجبور کرد که بچه ام رو با بچه ی فخری تاخ بزنم!!
دخترک چشم درشت دست ننه را گرفته بود و از اتاق آوردش بیرون. با یه دست، بازوی ننه را گرفته بود و تو اون یکی دستش یه فانوس نفتی بود که بالاسر گرفته بود تا جلوی پاش را روشن کنه. ننه، عصا زنون و خمیده، سنگین قدم ورمیداشت. سایه ای که پشتش افتاده بود ولی، بلند بود و یه قوز بزرگ مث کوهان شتر رو کمرش داشت. ناخوداگاه باز سرم را بالا گرفتم و به خرمالوها خیره شدم. ولی چیزی به شاخه ها نبود. گاسم توی تاریکی دم غروب دیگه به چشمم نمی اومد!
ننه صدام کرد: اسمت چی بود؟ حلیمه؟
رفتم جلو و گفتم: آره ننه.
دستش را از تو دست دختر کشید بیرون و گفت: دستمو بگیر. هر جا این رفت تو هم دنبالش برو!
بعد هم به دختر گفت: برو زود بساط رو آماده کن تا من برسم.
دختر دوید و رفت اون سر حیاط در یه اتاقی که قفل بود را وا کرد و رفت تو. ننه آروم راه میومد. تا برسیم اون سر حیاط طول میکشید.
دستش که تو دستم بود سرد سرد بود. اصلا انگار کن خواهر دست یه مرده تو دستت باشه که هم حرف میزنه و هم راه میره! ترسیده بودم. ولی چاره ای نبود. راسیاتش بیشتر از این میترسیدم که بخوام دستش رو ول کنم اونم بهش بر بخوره و یه بلایی سرم بیاره. حتی جردت اینکه بخوام به پشت سر نگاه کنم که ببینم اون سایه هنوزم دنبالش هست یا نه رو نداشتم.
دم درگاهی اتاق که رسیدیم دستش را از تو دستم کشید بیرون و تنها رفت داخل. گفت: همه چی حاضره؟
دخترک سر تکون داد. ننه بهش اشاره کرد که بره بیرون، بایسته دم در. رفت. بعد اشاره کرد که برم توی اتاق. بوی خیلی بدی میداد. بوی نم و نا و موندگی که مخلوط شده باشه با لاشه!
نگام افتاد به چپ اتاق که از بیرون دیده نمیشد. یه قبر کهنه درست کنار دیفال کنده بودن! و همه ی اتاق را دوده گرفته بود.
گفت دستش را بگیرم و کمکش کنم که بره داخل قبر! کمکش کردم. پاش که رسید به کف، اشاره کرد به چراغی که توی تاقچه بود. گفت: ورش دار بیار، خودتم بیا پایین.
از اینکه با این پیرزن تو اون قبر بمونم وحشت همه ی تنم رو گرفته بود و مو به تنم سیخ شده بود. داد زد: چرا معطلی؟ زود باش. تا صبح نمیتونم معطل تو بمونم. هزارتا کار نکرده دارم!
چراغ رو ورداشتم و رفتم توی قبر درست روبروش. حالا دیگه قیافه اش اونی که همیشه دیده بودم به نظر نمیرسید. سیاهی چشماش به خاکستری میزد و حرف که میزد دندونهای زرد درشتش، با فاصله ی زیادی که از هم داشت، تو ذوق آدم میزد. گفت بشینم کف قبر، خودش هم نشست….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…